نماد سایت مجاهدت

«جان آتش»

«جان آتش»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، کتاب «جان آتش» روایتی از زندگی فرمانده شهید «محمدکاظم واعظ»، به قلم «محمد بلوچی» توسط انتشارات سوره «مهر» منتشر شد.

این کتاب در ۱۶۴ صفحه بخشی از زندگی و مجاهدت‌های شهید «محمدکاظم واعظ» از فرماندهان یزدی ارتش جمهوری اسلامی در دوران دفاع مقدس را روایت می‌کند.

این اثر نوشته «محمد بلوچی» از نویسندگان فعال استان و یکی از رویش‌های کارگاه‌های داستان‌نویسی حوزه هنری یزد است که به همت دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری این نهاد توسط انتشارات سوره مهر با شمارگان هزار و ۲۵۰ نسخه روانه بازار نشر شد.

این کتاب در قالب یک زندگی‌نامه داستانی جذاب و خواندنی، روایتگر بخشی از زندگی خصوصی، شغلی، رزمندگی و ایثارگری شهید واعظ از زبان همسر، خواهران، برادر‌ها و هم‌رزمانش است و در انتهای کتاب نیز تصاویری از نامه‌ها، وصیت‌نامه و تمثال شهید در دفاع مقدس و پس از شهادت آورده شده است.

این اثر به همت حوزه هنری یزد و همکاری اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان و کمیته تألیفات کنگره ملی بزرگداشت چهار هزار شهید استان یزد تولید شده است. علاقه‌مندان می‌توانند این کتاب را علاوه بر حوزه هنری یزد و کتابفروشی‌ها، از وبگاه سوره مهر هم تهیه کنند.

محمدکاظم واعظ متولد ۱۶ دی‌ ۱۳۳۱ در شهر یزد پس از گرفتن دیپلم متوسطه در سال ۱۳۵۰ در آزمون ورودی دانشکده افسری پذیرفته شد و به تحصیل علوم نظامی پرداخت. وی چهار سال بعد از دانشکده فارغ التحصیل و به «گروه ۵۵» توپخانه اصفهان منتقل شد.

در سال‌های ۵۶ و ۵۷ که اوج مبارزات مردم با رژیم طاغوت بود او نیز با مردم همگام و همراه شد و با توجه به ارتباطی که با دفتر شهید محراب آیت الله صدوقی (ره) و سایر علمای یزد و اصفهان داشت شروع به آگاه‌سازی کارکنان ارتش کرد.

واعظ پس از پیروزی انقلاب در غرب کشور به مقابله با ضد انقلاب و گروه‌های معاند پرداخت و با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه‌های جنوب شد. این رزمنده مجاهد در مأموریت‌های مختلف رزمی و در بیشتر عملیات‌های هشت سال دفاع مقدس حضوری فعال داشت.

محمدکاظم واعظ سرانجام ۲۵ تیر ۱۳۶۷ در «سه راه دزفول ـ شوش» بر اثر اصابت گلوله‌های تیربار هوایی دشمن به فیض شهادت نائل آمد.

در بخشی از کتاب آمده است:

به سرباز تشر می‌زنم: «برو نزدیک‌تر.» از صورت راننده ترس شُره می‌کند. بازویش را می‌گیرم، تکانش می‌دهم، به خودش می‌آورم و به نخل‌ها اشاره می‌کنم: «درست توی نخل‌ها.»
عینکش را محکم‌تر می‌کند. ترس‌هایش را از روی لب‌ها می‌لیسد.
ـ حتما شوره؟
ـ چی؟
ـ ترس.
قورتش می‌دهد و محکم می‌گوید: «نه! ترس که مزه خاک نمی‌ده.»
گازش را می‌گیرد.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خروج از نسخه موبایل