«بعدازظهر، خرد و خسته تکیه دادم به شانهی خاکی سیلبند. یک تویوتا، ناهار آورد. آهسته از روی سیلبند رد شد و یکی یکی غذاها را پرت کرد برای بچهها پشت سیلبند. بچهها تو هوا غذا را میگرفتند. برنج و گوشت بود؛ در ظرفهای پلاستیکی. بعد بطریهای پلاستیکی آب انداخت. بچهها، آب را در قمقمهشان ریختند.
یکی از بچهها، اسمش اسرافیل بود؛ کمسن و سال و خوشخنده. به رانندهی تویوتا گفت: «داداش، میری عقب، محبت کن جنازه ما رو هم ببر.» لقمه توی دهانمان بود که خندهمان گرفت.
تویوتا رفت تا ته سیلبند. غذا را پخش کرد، دور زد و برمیگشت که یکدفعه یک خمپاره خورد بغل اسرافیل. ظرف غذایم را پرت کردم و شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم. وسط گرد و خاک دویدم طرف اسرافیل. ترکش به شاهرگش خورده و درجا تمام کرده بود. چند تا از بچههای دور و برش زخمی شده و غرق خون، پخش و پلا بودند. جنازه اسرافیل و زخمیها را انداختیم پشت همان تویوتا و فرستادیم عقب.»
انتهای پیام/ ۱۴۱
منبع خبر