نماد سایت مجاهدت

دختر حاج قاسم: چنان حرف بزنم که ترامپ به لرزه بیفتد!

ادامه حرف های زینب فکرم را پاره کرد که «مامان چنان حرف بزنم که ترامپ به لرزه بیفتد!» و من زیرلب گفتم که از چنین پدری، چنین دختری هم باید…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – فائضه غفارحدادی، نویسنده به همراه همسر شهید حاج حسن طهرانی مقدم و چندنویسنده دیگر به منزل شهید حاج قاسم سلیمانی رفته و با همسر و فرزندان این شهید دیدار کرد. آنچه در ادامه می خوانید، روایتی است از این دیدار…

جمعه شب در گروه دوستانه مجازی مان از حال خرابمان می گفتیم و دنبال التیام بودیم. یکی گفت راستی خانواده شهید ابومهدی المهندس هم ایران هستند. آن ها اینجا غریبند. برویم دیدنشان. برای شنبه صبح قرار گذاشتیم. یکی را هم فرستادیم دنبال آدرس و پرس و جو بابت این که آیا می شود ملاقاتشان کرد یا نه. منابع مطلع گفته بودند حالشان مساعد نیست و رفت و آمد هر چه کمتر باشد، برایشان بهتر است. ما هم نخواستیم مزاحمشان بشویم. برنامه را به هم زدیم. اما شوق دیدن خانواده شهید و بعد به هم خوردنش پکرم کرد.

سرماخوردگی لعنتیِ خوب نشو هم نفسم را تنگ کرده بود. همان ساعتی که قرار بود برویم خانه شهید، رفتم دکتر. گفت پنی سیلین لازمی. چه طور انتظار داشتی خود به خود خوب بشوی؟ همه آن ساعتی که قرار بود با همسر شهید ابومهدی زیر یک سقف نفس بکشیم را توی اورژانس درمانگاه به سرمی که قطره هایش تند می رفت، اما تمام نمی شد نگاه کردم و آه کشیدم و به خودم دلداری دادم که حتی خانواده شهید دیدن، هم رزق است و باید قسمتت شود. شاید مزد همان آه هایم بود که شام پختنی حاج خانم طهرانی مقدم زنگ زد که صبح می روم خانه حاج قاسم. می آیی؟ گفتم با سر! و هنوز جمله ام منعقد نشده بود که با پررویی گفتم البته با اجازه شما دو تا نویسنده دیگر را هم می آورم و آن لحظه اصلا نمی دانستم منظورم به کدامشان است. فقط خواستم از فرصتی که پیش آمده بهترین استفاده را بکنم. طفلک حاج خانم هم که چه بگوید؟ گفت بیار!

تا من شام بدهم و فکر کنم که به کی بگویم و چه کسی صبحش خالی است و الان می شود بهش پیام داد، ساعت ۱۱ شب شد. برای منصوره مصطفی زاده و سارا عرفانی پیام فرستادم و با توجه به ساعت، انتظار جواب نداشتم. منصوره همان لحظه نوشت با سر! و چند دقیقه بعد طرح هایی از حاج قاسم را که محمدرضا دوست محمدی طراحی کرده بود را فرستاد و گفت که یکی را انتخاب کن فردا تابلو کنیم و ببریم. برایش نوشتم. تابلوسازی شبانه روزی می شناسی مگر؟ چون صبح ساعت ۹ باید آنجا باشیم. ولی جرقه ای در ذهنم خورد که نویسنده باید هنر خودش را هدیه ببرد و نه هنر طراحان را. برای همین تازه بعد از این که همه را خواباندم نشستم و نامه کوتاهی خطاب به همسر حاج قاسم نوشتم و اگر بیدار نبودم نمی دیدم که سارا ساعت دو و نیم شب تازه پیام را دیده و نوشته «حتما. ساعت چند کجا باشم؟»

***

صبح باید کمی زودتر درمی آمدم تا نامه ام را روی کاغذ ابرو باد پرینت می گرفتم. اما تا صبحانه پسرچه را بدهم و با جزئیات تمامش بسپارمش به همسرجان و بگویم که من نمی رسم و او سر راه بگذاردش مهد، دیر شد و دمارم درآمدم. هرچه کردم ریموت پارکینگ کار نکرد. دوباره ماشین را برگرداندم سرجایش و گفتم با اسنپ می روم. ولی قبلش باید می رفتم کار پرینت را انجام می دادم. به محض این که از خانه درآمدم تگرگ گرفت. مقادیری پیاده رفتم تا لوازم التحریری. یک محسن عزیز و خط مقدم را هم گذاشته بودم توی کیفم و حسابی سنگین شده بود. پرینت را گرفتم و خواستم اسنپ را خبر کنم که دیدم موبایلم را توی ماشین جا گذاشته ام. همان مسیر را زیر تگرگ و طوفان پیاده برگشتم. موبایل را برداشتم و اسنپ را گرفتم و پراید بژ آمد و داشت حرکت می کرد که همسایه مان به آسانی با ریموتش در پارکینگ را زد و بیرون آمد.

آی سوختم ها! بگذریم. با نیم ساعت تاخیر رسیدم جلوی منزل حاج خانم مقدم. سارا عرفانی یخ زده بود. رویش هم نشده بود در بزند. اما منصوره خوشبختانه روی من را هم سفید کرد و چند دقیقه بعد از من رسید. سوار ماشین حاج خانم شدیم و رفتیم خانه حاج قاسم. تمام راه حاج خانم برایمان از رابطه بین دو شهید گفت و از نجابت خانواده شهید و این که چقدر از دیده شدن فراری اند و آن فایل صوتی هم که به اسم ایشان هی این روزها پخش می شود صدای همسر شهید نیست و این حرفها.

رسیدیم شهرک. جایی که سالها خانواده شهید طهرانی مقدم را هم میزبانی می کرد و آن روزها که مصاحبه های کتاب خط مقدم را می گرفتم برای حرف زدن با حاج خانم هر هفته می آمدم همین جا و بارها بی آنکه بدانم از جلوی خانه حاج قاسم رد شده بودم. اما این بار نمی شد خانه شان را ندید. بس که شلوغ بود جلویش.

دوربین و خبرنگار و رفت و آمد تابلوهای مختلف. تگرگ، برف شده بود. می خورد توی صورتمان. پیاده شدیم و با رمز عبور حاج خانم راهمان دادند داخل. خانه از همان خانه های ساده ای بود که حاج حسن هم سالها در یکی از همان ها زندگی کرده بود. می شناختم جنس ساختمان را. اصلا زرق و برق بهش نمی آمد و کاملا برایم همه چیز ساده و معمولی خانه قابل باور بود. یعنی بزرگترین و محبوبترین فرمانده سپاه شب ها دیروقت درِ همین خانه را می زده و خستگی اش را چند ساعت هم که شده در می کرده که جان داشته باشد برای فردا صبح زود؟ از همین راهرویی می گذشته که ما می گذریم؟ یعنی چیزی اگر توی خانه خراب می شده خودش درست می کرده یا نمی رسیده به این کارها. جلوی هجمه سوالها را نمی گرفتم تمرکزم را به هم می ریخت.

وارد پذیرایی کوچکی شدیم که درِ اتاق ها و آشپزخانه هم به آن جا باز می شد. یک سری راحتی معمولی و چند تا تابلو، تنها تزئین پذیرایی بودند. به جز سرپایی ها که به استقبالمان آمدند، کسی نبود. چند قدم جلوتر یک خانم بی سیم به دست نزدیک مان شد و با احترام خواست از موبایل هایمان استفاده نکنیم، حاج خانم جلو رفت و با همسر شهید که تک و تنها روی یکی از راحتی ها نشسته بود معانقه کرد. انتظار داشتم گریه کنند. اما حال و هوایشان اشک نبود. صلابت بود. اندیشیدم که به راستی چه کسی بهتر از همسر شهید طهرانی مقدم حالِ الانِ همسر حاج قاسم را می فهمد؟ و لابد می داند که نباید گریه کند. انتظار نداشتید که ما بعد از دیدن این صحنه برویم و در بغل همسر شهید زار زار گریه کنیم؟ ما هم بغلش کردیم و توی گوشش تبریک و تسلیت گفتیم و حاج خانم قبلش معرفی مان کرد که نویسنده اند و همسر شهید «موفق باشند و الهی خوب بنویسند» و این حرف ها نثارمان کرد.

حاج خانم روی همان راحتی کنار همسر حاج قاسم نشست ولی ما مانده بودیم کجا بنشینیم. همان خانم بی سیم به دست آمد و یک متریِ جلوی پای همسر شهید را نشان داد وگفت از همین جا روی زمین بنشینید. الان تعداد مهمان ها زیاد می شود. جا باشد برای همه. فکرش را هم نمی کردم. من و این همه خوشبختی. خیال می کردم می رویم خانه شان و در ازدحام تسلیت گوها گم می شویم و به چند کلمه سلام و خداحافظی بسنده می شویم. اما ما، دقیقا ما سه نفر، نشستیم یک متری زانوهای همسر شهید و او برایمان حرف زد و ما هم برایش حرف زدیم. بی اشک. بی ناله. حماسی. محکم. استوار.

گفت: تنها ناراحتی ام و غصه ای که می کُشدم این است که دشمن شاد شدیم. حاج قاسم هیچ وقت دوست نداشت دشمن شاد شویم. ولی آن ها شادند. چون نمی دانند که نمی توانند ما را بکشند. حاج قاسم را اگر بکشی زنده تر می شود. الان هم زنده تر از همیشه است. این را احساس می کنم. ولی دلم فشرده است. آقا که آمدند خانه ما گفتند: برای شما سخت است. برای من سخت تر. و من از پریروز برای این جمله می سوزم که کاش دل آقا این قدر مثل دل من فشرده نباشد و اگر فشرده تر باشد که خیلی بد است و خدا نکند.

گفت: برای خودم ناراحتم که دیگر نمی توانم به حاج قاسم خدمت کنم. دیگر لایقش نبودم. گفتیم: حاج خانم تمام جوانی و میانسالی تان را به حاج قاسم خدمت کرده اید. حالا نوبت ایشان است. از این به بعد بنشینید و ببینید که حاج قاسم چه می کند و چه طور به شما خدمت خواهد کرد. خم شدم و همان طور نشسته لوح حامل پرینت نامه ام را به طرفش دراز کردم و گفتم این به نیابت از همه نویسنده هایی است که دلشان برای حاج قاسم می تپید و همزمان نامه ای است شخصی از طرف من به شما که امیدوارم بخوانیدش. پریروز که برای حاج قاسم نامه می نوشتم فکر نمی کردم به این زودی نامه ای هم دست همسرش بدهم. با احترام گرفت و قول داد که حتما می خواندش.

کم کم مهمان های دیگری هم آمدند و به ردیف پشت ما نشستند. سینی چای و خرما تعارف کردند. و البته حلوا. حزب قرآن خواستیم. پخش کردند. حاج خانم را از بیرون صدا زدند و بلند شد رفت. احتمالا مهمان مهمی از سمت آقایان می خواسته خداحافظی کند. حزب را که می خواندم یادم افتاد به همسر شهید بگویم که فقط فالوورهای صفحه من برای التیام دلشان و دل رهبر و شادی روح حاج قاسم، بیش از ۴۰۰ جزء قرآن و ۴۰۰ تا زیارت عاشورا خوانده اند.

تا همسر شهید برگردد، مهمان های دیگری هم آمدند. گفتیم تا شلوغ تر نشده حرف هایم را بگوییم و کتابهایمان را هم بدهیم. ماجرای ختم قرآن و زیارت عاشورا را گفتم. فقط رویم نشد بگویم فالوورهایم، گفتم دوستانم! و خواستم که همه شان را مخصوص دعا کند و او هم گفت که من که چیزی ندارم دعایم مستجاب باشد اما دلم را نشکست و دست هایش را بلند کرد و برای همه شان سلامتی و عاقبت به خیری خواست. بعد رسید به مراسم اهدای کتاب. اول منصوره بلند شد و آن کتاب “چه طور از شر گرگ خلاص شویم” را تقدیم کرد و گفت برای نوه تان آورده ام البته اگر داشته باشید! همسر شهید با خنده گفت بله چهار نوه دارم. البته از روی نقاشی هایی که به در اتاق ها چسبانده بودند مشخص بود که این خانه نوه دارد. و منصوره موضوع کتاب را توضیح داد که درباره گله ای است که تا وقتی قهرمان نداشتند، طعمه گرگ می شدند و بعد هم نشست. چقدر توی ماشین منصوره را بابت این که کتاب ببعی می برد خانه حاج قاسم مسخره اش کرده بودیم. اما انگار بد هم نشد. نوه های حاج قاسم این چیزها را بهتر از بچه های دیگر می فهمند.

نوبت سارا عرفانی شد. از بین کتابهایش پنجشنبه فیروزه ای و دختر ماه و هدیه ولنتاین را آورده بود و تقدیم کرد و حرف هایی آرام توی گوش همسر شهید گفت و جوابهایی محبت آمیز شنید و نشست. حالا نوبت من بود که یک محسن عزیز و خط مقدم را به بانوی عزیزی بدهم که همه سالهای زندگی اش را ایثار کرده بود که همسرش در خط مقدم جهاد باشد و امنیت، همیشگی باشد بر سر مردم این مرز و بوم.

همسر شهید حاج حسن طهرانی مقدم

جالب بود. پریروز نامه حاج قاسم را به محسن دادم که به نمایندگی به دستش برساند و امروز کتاب محسن را می دادم به دست نماینده حاج قاسم! قبل ترها فکر می کردم چه دنیای کوچکی است. همه به هم می رسند. اما این روزها مرز زمین و آسمان هم به هم ریخته و واقعا همه دارند به هم می رسند. حاج قاسم رسیده بود به حاج احمد و حاج حسن و امام. ختم ها و نامه های ما رسیده بودند آسمان، سلام فالوورها رسیده بود به همسر شهید، دعای او رسیده بود به آن ها. ما رسیده بودیم خانه یک مرد آسمانی، آسمان تگرگ و برف می بارید بر سر ما زمینیانی که بعد از آن مرد آسمانی انگار خاک بر سرمان شده بود و اصلا چه می گفتم. حواسم نبود که همسر شهید را معطل کرده بودم. نشستم سر جایم. سبک شده بودم. شاید چون همه را به هم رسانده بودم. نماینده حاج قاسم، حاج حسن و محسن را گذاشت کنار دستش و به دیدن همسر یکی از شهدای مدافع حرم اشک هایش آمد روی صورتش. همسر مدافع حرم جلو آمد و توی بغل همسر حاج قاسم گریه کرد و این همسر حاج قاسم بود که او را دلداری می داد. بعد یکهو انگار گروهی از فرزندان شهدا آمدند و زینب دختر کوچک حاج قاسم همراه آنها وارد شد و خطاب به بابایش گفت: «بیا بابا ببین دخترشهیدا اومدن! اگه بودی چقدر خوشحال می شدی» و یک لحظه انگار متوجه اشک های روی صورت مادرش شد و خودش هم به گریه افتاد.

_ مامان گریه می کنی؟ مامان بابامو دشمن شاد نکن. دشمن نباید اشک ما رو ببینه. من می خوام الان با صدا و سیما حرف بزنم. تو گریه کنی روحیه ام خراب می شه.

همسر شهید اشک هایش را پاک کرد و آرام و با طمانینه گفت: «زینب جان من راضی نیستم مصاحبه کنی.» زینب مستاصل به مادرش نگاه کرد و گفت: مامان! سید ازم خواسته. و مادر بلافاصله لب ورچید و گفت: «خب اگر سید خواسته حرفی ندارم!» و من اندیشیدم که منظور از “سید” چه کسی می تواند باشد و نکند همان سید حسن نصرالله خودمان است که ادامه حرف های زینب فکرم را پاره کرد که «مامان چنان حرف بزنم که ترامپ به لرزه بیفتد!» و من زیرلب گفتم که از چنین پدری، چنین دختری هم باید و کم کم با ازدحام جمعیت باید بلند می شدیم تا جا برای بقیه که می آمدند باز شود و همزمان که زینب رفت برای مصاحبه، همسر شهید هم احضار شد برای دیدار با مهمانانی که از مقامات خارجی بودند و این را بعدها از ماشین های تشریفات دیپلمات های خارجی که جلوی در بود فهمیدیم.

دل کندن از آن خانه و از آن فضا خیلی سخت بود. اما چاره ای هم نبود. بلند شدیم و من تازه تابلوی پشت سرم را دیدم که به دیوار زده بودند و احتمالا تنهای تابلویی است که اهدایی نیست و حاج قاسم خودش با عشق سفارشش داده و جایش را روی دیوار مشخص کرده و میخ کوبیده و فیکس کرده و هر روز با دیدنش غرق عشق شده. عکسی از خودش و مادرش در حالیکه دستش را انداخته دور گردنش و یادم افتاد به حرف همسر شهید که به حاج خانم می گفت خیلی خوشحالم که مادرش زودتر رفت و شهادت حاج قاسم را ندید. چون بند دلش پاره می شد. بس که دوستش داشت این پسرش را و من به رسیدن حاج قاسم و مادرش به همدیگر هم فکر می کنم و این بار افکارم را یک جوان رشید توپر که مظلومانه و آماده به رکاب درست جلوی در زنانه ایستاده به هم زد که قیافه بسیار آشنایی داشت. آن قدر آشنا که بدون این که قبلا دیده باشیمش تشخیص دادیم که پسر حاج احمد کاظمی است. بس که چهره اش شبیه بود به پدرش.

فائضه غفارحدادی، نویسنده کتاب های خط مقدم و یک محسن عزیز

حاج خانم برایمان تعریف کرد که حاج احمد و حاج قاسم سالها همسایه دیوار به دیوار بوده اند و پسر حاج احمد بعد از شهادت پدرش همه اش زیر دست و بال حاج قاسم بزرگ شده و پریروز تا من را دید برایم تعریف کرد که شبی که حاج حسن شهید شد، من آنقدر جلوی در پلکیدم که حاج قاسم آمد و با هم پیاده آمدیم تا در خانه تان. تو نیامدیم. دیروقت بود. همان جا جلوی در نشستیم و گریه کردیم. حاج قاسم همه اش می گفت کمر سپاه شکست. و من قبلا از حاج خانم شنیده بودم که حاج حسن همیشه می گفته روزی اگر از موشکی بروم می روم پیش حاج قاسم و مستقیم با خود اسرائیل می جنگم. و من دوباره اندیشیدم که اگر حاج حسن شهید نشده بود پریشب پیاده می رفته درِ خانه حاج قاسم و سیر که گریه هایش را می کرده، دستی به زانوهایش می گرفته و بلند می شده و برمی گشته پادگان ملارد و مقدمات پرتاب موشک به اسرائیل را آماده می کرده و از هیچ چیز نمی ترسیده.

همراه حاج خانم پیاده رفتیم تا در خانه قبلی شان که حالا منزل آیت الله موحدی کرمانی است و حاج خانم خاطره ای را تعریف کرد که یکبار بعد از چند ماه که از رفتنشان از شهرک می گذشته، آمده بوده اینجا به کسی سر بزند و همسر آیت الله او را به اصرار برده خانه که خاطراتش زنده شود و آنجا حاج خانم متوجه شده که شیر آبی که در حیاط بوده و خیلی به درد می خورده خراب است و پرسیده که حیف است چرا خراب مانده و همسر آیت الله شکایت کرده که همسرش دست به آچار نیست و هر چیزی خراب شود خیلی طول می کشد تا درست شود و حاج خانم گفته برعکس حاج حسن که نمی گذاشت چیزی خراب بماند. الان هم بود می گفتم خودش می آمد برایتان درست می کرد. و همان شب همسر آیت الله در خواب دیده که حاج حسن آیفون را زده و همراه چند جوان قبراق و خنده رو آمده اند در حیاط شیر را درست کرده اند و رفته اند و در کمال حیرت همسر آیت الله شیر آب از همان فردایش راه افتاده بوده و دیگر به تعمیر احتیاج نداشته!

این ها را که می گفت من دوباره از حرف ها عقب می افتادم. کسی که این قدر دستش باز است که برای تعمیر شیری قدیمی خودش بیاید و دست به آچار شود، نمی تواند بیاید و موشک ما را طوری پرتاب کند که ترامپ به غلط کردن بیفتد؟ برگشتیم سمت ماشین. مهمانان تشریفات هم سوار ماشین هایشان شدند. ماشین ما افتاد بین ماشین های دودی و نگهبانان در ورودی تا سر شهرک برای آنها احترام نظامی کردند و نتوانستند در فاصله ای که ما رد می شدیم، ژستشان را خراب کنند و ما هی از توی ماشین بهشان آزاد باش گفتیم و سر شهرک که رسیدیم از دیدن پلاکاردی که ساکنان شهرک زده بودند غرق لذت شدیم. “کاش آن دنیا هم همسایه ات باشیم” و به همسایگان آن دنیای حاج قاسم فکر کردم. که جمعشان حسابی جمع شده. حاج احمد و حاج حسن و حاج قاسم. همسایگان این دنیایی، آن جا هم حتما همسایه شده اند و حالا تیم شان کامل است. دستشان هم باز است. ما هم که روی پیچ تاریخ ایستاده ایم. داریم بیخودی تامل می کنیم که کدام طرفی بچرخانیمش. شاید بلد نیستیم. شاید هم پیچ خراب است و اشکال از ما نیست. اما آنها که دستشان باز است. جمعشان هم که جمع است. می شود بخواهیم در پیچاندن این پیچ کمکمان کنند؟ نکند اشتباه بچرخانیم.

خروج از نسخه موبایل