در آن روزهای سخت نبرد و دفاع مقدس مقابل دشمن بعثی، خبرنگاری در شهر جنگی هنر بود و احمد در این راه شب و روز نداشت، درست مثل همان روزهای پرهیاهوی 57 که سر از پا نمی شناخت و وسط معرکه مبارزه و تظاهرات اهواز بود.
حضور احمد در حزب جمهوری اسلامی شاید از ارادت مدام و مملو از احساسش به شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی ناشی می شد، ارتباطی تنگاتنگ که تا 3 ساعت پیش از بهشتی شدن بهشتی در فاجعه انفجار حزب جمهوری اسلامی ادامه داشت و اصلا قرار بود احمد هم به دعوت دکتر در جلسه باشد، اما تقدیر وقت دیگری را برایش مقدر کرده بود.
هرچند بعد از شهادت مرادش، احمد دیگر آن جوان پرشر و شور سابق نبود و غم فراق شهادت برادرش محسن در کربلای هویزه از یک سو و سختی عروج یاران امام و انقلاب از سوی دیگر آرام وقرارش را برده بود، اما تنها جبهه می توانست آرامش کند. خوب می دانست کار خبرنگاری و رسالت مهم انتقال پیام و مفاهیم جنگ به مردم در آن شرایط کمتر از تکاوری نیست.
احمد در دل صحنههای پرخطر جنگ میچرخید، با فرماندهان نبرد مصاحبه می کرد و گزارش هایش در روزنامه جمهوری اسلامی به چاپ می رسید. خبرنگار_رزمنده بود و تصویر بی ریایش در مصاحبه با شهید سرلشکر ولی الله فلاحی هنوز هم آدم را پرتاب میکند به آن سال های ابتدایی دفاع مقدس و خط مقدم جبهه کرخه نور.
احمد، شهادت ها را می نوشت. راوی شهامت شجاعان قرن بود، اما هیچکدام از اینها راضی اش نمی کرد. اینکه برادر شهید باشد، به شاگردی شهید بهشتی بشناسندش، پاسدار یا آقای خبرنگار صدایش کنند را دیگر نمی خواست.
سعید تجویدی، دوست و همرزمش میگوید: خبر شهادت «سیدناصر السادات» دوستِ دوست داشتنی اش را که شنید، دیگر روی پاهایش بند نبود. آمد سراغم و گفت: «قول بده برای عملیات بعدی خبرم کنی.» چند شب بعد با هم در سوسنگرد بوديم. عمليات آزاد سازی سويدانی. احمد تا شروع عمليات، ساكت و آرام در كنارم نشست. عمليات شروع شد و خاكريز دشمن سقوط كرد. قصد حركت به محل درگيری و سازمان دهی خط را داشتم كه احمد گفت: «من همراه تو می آيم.» سرم را به نشانه مخالفت بالا بردم و پرسیدم اسلحه ات كو؟
همین طور که لبخند می زد، خودكاری را از جيبش بیرون آورد و گفت:«اسلحه ما خبرنگاران قلم ماست.»
مگر می شود حریف خبرنگارجماعت شد؟! هوا گرگ و ميش بود که پياده به سمت خط مقدم دشمن راه افتادیم در حالی كه احمد غديريان با فاصله یک قدم پشت سرم در حركت بود. قدری جلوتر نيروهای خودی به شدت با دشمن درگير بودند. داشتم گردان ها را ساماندهی و تعيين خط حد می کردم كه ناگهان سرم گيج رفت. احساس کردم پاي چپم خيس شد! چشمانم جز غبار چيزی نمی ديد.
ناگهان صدای تنفس سخت احمد مرا به خود آورد. گلوله خمپاره جلوي پایمان منفجر شده و تركش در پاي من و پهلوي احمد فرو رفته بود. وقتش رسیده بود تا احمد هم برود. تقویم ۲۷ شهریور ۱۳۶۰ را نشان می داد. خانواده غدیریان، دو شهیدی شده بود.
بعدها که وصیتنامه اش را خواندم، دیدم آنجا هم مراد بهشتی اش را فراموش نکرده و نوشته: «روحانیت را تنها نگذارید که ماهرچه داریم از آنها داریم. مبادا ظلمی که بر بهشتی مظلوم و عزیز رفت که من همواره از آن درطول زندگی رنج فراوان بردم به دیگر روحانیون متعهد بنمایید.»
انتهای پیام/ 141
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است