مجاهدت

روایت هنرمند عروسک‌گردان از عواقب ماکلموس موشک‌باران شهرها


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‎پرس، «محمدرضا شمس» متولد سال ۱۳۴۶ در محله شاپور تهران است. کار نویسندگی را با انتشار کتابی در کانون پرورش فکری کودکان آغاز کرد و همکاری او با انتشارات تا جایی ادامه یافت که ۳۰ عنوان کتاب را به چاپ رساند.

وی جوایز گوناگون بسیاری را کسب کرده و همچنین موفق به کسب جایزه چهارمین فستیوال عروسکی برای نمایش «لی لی حوضک» شد.

روایت هنرمند عروسک‌گردان از عواقب ماکلموس موشک‌باران شهرها

شمس خاطره‌ای از دوران دفاع مقدس و موشک‌باران شهر‌ها توسط صدام روایت کرده است که آن را در ادامه می‌خوانید.

«زمان بمباران شهر‌ها من داشتم در فیلم سینمایی کارگاه ۲ بازی می‌کردم، یک کار عروسکی بود که آقای بهروز غریب‌پور نویسنده و کارگردان آن بود. آن شب قرار بود سکانسی را بگیرند که من خیلی دوست داشتم و برایش زحمت کشیده بودم. عروسک من پاسبانی بود که کلاهی داشت. من طوری این کلاه را طراحی کرده بودم که وقتی صحبت می‌کرد تکان می‌خورد و با مزه می‌شد. با شروع شدن کار یکدفعه آژیر کشیدند و وضعیت قرمز شد. همگی بیرون دویدیم و به آسمان خیره شدیم. کمی بعد صدای انفجار مهیبی شنیدیم. انگار همان نزدیکی‌ها را زده بودند. با نگرانی به هم نگاه می‌کردیم و منتظر بودیم خبری بشنویم.

خدا خدا می‌کردیم که کسی آسیبی ندیده باشد تا اینکه وضعیت سفید شد و به داخل محل فیلمبرداری برگشتیم. خواستیم کار را شروع کنیم که خبر آوردند منطقه‌ امامزاده حسن (ع) و حوالی قلعه‌مرغی را زده‌اند. آن موقع ما در قلعه‌مرغی زندگی می‌کردیم. گفتند آنجا را زده‌اند و چند تا خانه خراب شده. رنگ از رویم پرید. با عجله به خانه زنگ زدم. قطع بود. به خانه مادر زنم و دایی مادری‌اش زنگ زدم، قطع بودند. انگار تلفن تمام منطقه قطع شده بود. هیچ تماسی نمی‌شد برقرار کرد. دلشوره بدی داشتم. نمی‌دانستم چه کار بکنم. از یک طرف دلم می‌خواست بمانم و آن سکانس را بگیرم، چون برایش زحمت کشیده بودم. از طرف دیگر دلم پیش زن و بچه‌‎ام بود. آقای غریب پور وقتی حال مرا دید گفت «برو، یه کاریش می‌کنیم. میدم یکی از بچه‌ها به جات بگیره».

اما من دلم به این کار راضی نبود. دوست نداشتم عروسکم را به کس دیگری بدهم. من فقط زبان این عروسک را می‌فهمیدم، ارتباطی که من می‌توانستم با آن برقرار کنم، کس دیگری نمی‌توانست. همان طور که من نمی‌توانستم با عروسک‌های دیگران ارتباط برقرار کنم. این حس عجیبی که بین عروسک و عروسک‌گردان برقرار می‌شود. این را عروسک‌گردان‌ها بهتر می‌فهمند. مانده بودم معطل. نمی‌دانستم بروم با بمانم.

آخر سر حمید عبدالملکی که بازیگر و عروسک‌گردان خوبی بود گفت «من به جات می‌گیرم نگران نباش». گفتم نه باید حتما خودم باشم، نمیشه این سکانس رو بعدا بگیریم؟ آقای غریب پور گفت نمیشه که کار رو تعطیل کنیم. همه عوامل آماده‌اند. آن وقت مجبور شدم عروسک را به حمید بسپارم. اما قبلش او را مجبور کردم یک بار جلوی من انجامش بدهد.

خلاصه با اینکه اصلا راضی نبودم عروسک را به عبدالملکی سپردم و با هر زحمتی بود خودم را به خانه رساندم و دیدم یک منطقه آن طرف‌تر را زده‌اند که با ما فاصله زیادی نداشت. تمام شیشه‌های خانه ما ریخته بود. جایی که اجاره کرده بودیم یک پاسیو داشت که خیلی خوشگل بود. تمام شیشه‌های پاسیو هم ریخته بود و گلدان‌ها شکسته شده بودند. خوشبختانه جایی را که زده بودند تلفات جانی نداشت. خیالم که راحت شد خواستم برگردم و به کارم برسم که آقای عبدالملکی زنگ زد و پرسید چی شد؟ کسی که طوریش نشده؟ گفتم نه.  بعد ازش پرسیدم تو چیکار کردی؟ اگه اون صحنه رو نگرفتید، صبر کنید خودم رو برسونم. گفت بابا تو دیگه کی هستی، بشین پیش زن و بچه‌ات. کجا می‌خوای بیایی؟ گفتم دلم شور اونجا رو میزنه. اگه نگرفتین بیام. گفت گرفتیم. تموم شد. لازم نیست بیایی. این طور شد که نرفتم.

بعد‌ها وقتی فیلم را دیدم دلم گرفت. آن سکانس آن طور که من دوست داشتم درنیامده بود. کلاه عروسکم حتی یک تکان کوچک هم نخورده بود. احساس می‌کردم آن عروسک مال من نیست. با عروسکم احساس بیگانگی می‌کرد. آن ارتباطی که بین ما بود از میان رفته بود. با هم غریبه شده بودیم. جنگ اینجوری بود. به راحتی می‌توانست ارتباط‌های عاطفی را از بین ببرد.»

انتهای پیام/ 141



منبع خبر
خروج از نسخه موبایل