به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «مجتبی وافی» در زمان دفاع مقدس دانش آموز بود که اولین بار به کمک پدرش نامهای به رزمندگان حاضر در جبههها میفرستد و این نامه نگاریها ادامه پیدا میکند.
وافی در اینباره اظهار داشت: یادم است در روزهای اول جنگ وقتی رادیو آژیر خطر میکشید، میترسیدم، اما کم کم برایم عادی شد. وقتی از اخبار رادیو و تلویزیون و از صحبت بزرگترها متوجه شدم که کافران بعثی هر روز قسمت بیشتری از سرزمین ما را تصرف میکنند دوباره ترس برم داشت که نکند دشمنان خدا پیشتر و پیشتر بیایند و …، اما پس از مدتی که فداکاری و شجاعت رزمندگانمان را در جبهه دیدم، ترسم تمام شد و هنگامی که کمک و ازخودگذشتگی مردم را پشت جبهه میدیدم روز به روز امید به پیروزی در من بیشتر میشد.
من کوچکتر از آن بودم که بتوانم در جبهههای جنگ شرکت کنم. فقط وقتی از تلویزیون گزارشهای جبهه پخش میشد به دقت تماشا کرده و برای پیروزی رزمندگان دعا میکردم. اما گاهی در مدرسه برای کمک به جبههها چیزی جمع آوری میکردم و دلم خوش بود که در جنگ سهمی دارم.
یک روز از پدرم خواستم که کمکم کند تا هدیهای تهیه کنم و نامهای در آن بگذارم و برای برادران خود در جبهه، بفرستم. پدرم پیشنهاد مرا پذیرفت، مقداری آجیل خرید و به خانه آورد، همه دور هم نشستیم و آجیلها را داخل پاکتهای کوچکی ریختیم. سپس من و خواهرم نامههایی را که نوشته بودیم داخل پاکتها گذاشتیم و دو سه روز بعد آنها را به ستاد کمکرسانی تحویل دادیم. خوشحال بودم که توانستهام برای جبهه نامه بنویسم، اما هیچوقت فکر نمیکردم از زیر باران گلوله، پاسخی برای نامههایم دریافت کنم، ۱۷- ۱۸ روز نگذشته بود که پدرم وقتی به خانه آمد نامهای بدستم داد، با تعجب به آن نگاه کردم دیدم از جبهه «میمک» فرستادهاند. نامه را باز کردم و همه دور هم نشستیم و من شروع به خواندن نامه کردم، نامه از یک برادر سرباز بود، خیلی خوشحال شدم که یک نامه از جبهه دارم و این کار تقریبا هر روز تکرار شد. عادت کرده بودم و اگر یک روز نامه برایم نمیآمد ناراحت بودم.
به همین ترتیب بیش از ۷۰ نامه از جبهه برای من و خواهرم رسید. خیلی میخواستم همان روزها جواب نامهها را بدهم، اما تقریبا فصل امتحانات بود و نامهها زیاد، به کمک و راهنمایی پدرم هر دو سه روز یکبار به یک نامه جواب میدادم و بعضی از نامهها را با کتاب کوچکی به نام دعای «امام سجاد (ع) برای رزمندگان و مرزبانان اسلام» میفرستادم. خواهرم مریم هم همینطور، اما، چون کلاس دوم بود و نمیتوانست زیاد بنویسد گاهی من به او در نوشتن کمک میکردم. نامهها هنوز هم ادامه داشت و حتی بعضی از برادران عزیز رزمنده دوباره جواب نامههای ما را نوشتند. آخر چطور در سنگرها و زیر باران گلوله، مینشستند و برای ما نامه مینوشتند؟ راستی این برادران ما چقدر خوب و مهربانند.
بعضی از نامهها آنقدر خوب بود که با همه خوشحالی که داشتم، گاهی گریهام میگرفت. چقدر خوب نوشته بودند و من که نمیتوانستم جواب آن نامهها را زودتر بدهم چطور میتوانستم اینهمه خوبی و مهربانی را جبران کنیم؟
دلم میخواست تا برادران و خواهران عزیز همسالم، بدانند که در جبههها چه خبر است. کسانی که با کشتن و کشته شدن سر و کار دارند و در زیر باران گلوله تانک و توپ و خمپاره زندگی میکنند، حاضر نیستند نامههای ما بچهها را بیجواب بگذارند. با خود میگفتم راستی وظیفه ما در برابر این همه فداکاری و مهر و محبت چیست؟ اگر هیچ وظیفه دیگری نداشته باشیم حتما یک وظیفه داریم و آن دعا کردن است. روز و شب، موقع خوابیدن و هنگام بیدار شدن و مخصوصا بعد از نماز باید برای پیروزی آنها دعا کنیم و در آخر با آنها همصدا شویم و بگوییم: «خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار».
انتهای پیام/ 141
منبع خبر