مجاهدت

مغزش توی دستم بود!


مغزش توی دستم بود!به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود مطلبی به روایت فرنگیس حیدرپور از برادرشوهرش، قهرمان حدادی که در بمباران روستای گورسفید گیلانغرب به شهادت رسیده بود پرداخت. در این مطلب آمده است:

گاهی وقت‌ها تلویزیون عراق را می‌گرفتیم، چون نزدیک مرز بودیم می‌توانستیم تلویزیونشان را بگیریم. صدام توی تلویزیون ظاهر شد، گفت: «فردا از شرق تا غرب ایران را می‌کوبم.» با ناراحتی گفتم: «دوباره شر این آدم ما را گرفت.» قهرمان با ناراحتی گفت: «با شما کاری ندارد، با من کار دارد. دیشب خواب دیدم که می‌میرم.» به شوخی گفتم: «نمیرد کوه! فردا اول وقت می‌رویم کوه.»

همان‌طور که نشسته بودیم، پرنده‌ای سه‌بار خواند. رنگ از صورت همه پرید. ما اعتقاد داریم اگر پرنده‌ها سه بار در شب بخوانند، اتفاق بدی می‌افتد. برادرشوهرم لبخند تلخی زد و گفت: «دیدید؟ این مأمور من است. شما ناراحت نباشید.» همه شروع کردند به شوخی با قهرمان و سعی می‌کردند سربه‌سرش بگذارند. قهرمان خندید و گفت: «من نمی‌ترسم، فقط دارم می‌گویم رفتنی‌ام.»

صبح روز بعد گفتم نان را که بپزم می‌روم کوه. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان آمد. با علیمردان (شوهرم) گوشه حیاط نشستند. یک‌دفعه صدای هواپیما‌ها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. برادرشوهرم گفت: «هواپیما‌ها آمدند. مواظب باش.» به سرعت رفت سمت خانه‌شان.

هواپیما‌ها بمب‌هایشان را ول کردند، وحشتناک بود. انگار جهنم برپا شده بود. دود و اتش همه جا را پر کرد. صدای فریاد علیمردان آمد. دست‌هایش را به سرش می‌زد. احساس کردم تمام استخوان‌هایش شکسته. گیج شده بود. گفت: «برس به داد قهرمان.» گفتم: «قهرمان که الان پیش ما بود.» علیمردان دیگر نمی‌توانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره کرد.

دویدم. وقتی رسیدم، خشکم زد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده. احساس کردم پاهایم بی‌حس شده. آرام سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. خوب که نگاه کردم دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم.

هنوز نفس داشت. با اینکه مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا می‌زد. باید او را به بیمارستان می‌رساندیم. یک ماشین از بالا آمد. برادرشوهرم را توی ماشین گذاشتیم. ماشین آمده بود تا زخمی‌ها را به بیمارستان برساند. ماشین راه افتاد. نزدیک گردنه‌ی تق‌وتوق، چشم‌های قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمی‌شد. فریاد زدم: «کاکه قهرمان!» از بغض و درد، دلم داشت می‌ترکید. قهرمان شهید شده بود. چه کسی می‌توانست باور کند؟ یاد شب قبلمان افتادم؛ حرف‌های قهرمان و خوابش…

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر
خروج از نسخه موبایل