نماد سایت مجاهدت

مناجات غواص‌های گردان ابوذر لشکر المهدی (عج) در شب عملیات کربلای ۴

روایت مناجات غواص‌های گردان ابوذر لشکر المهدی(عج) استان فارس در شب عملیات کربلای ۴


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از فارس، «مراد رحمانیان» از رزمندگان گردان ابوذر لشکر ۳۳ المهدی (عج) دوران دفاع مقدس در خاطره‌ای که در کتاب گردان ابوذر ۳  به نوشته مسعود فرشیدنیا به رشته تحریر در آمده نقل می‌کند: شب عملیات کربلای ۴ بود و در آن تاریکی باید بزرگ مردانی با نثار جان خویش نور افشانی می‌کردند تا بشریت راه را از چاه تشخیص دهد. همه جا سکوت بود و اگر گوش جان باز می‌شد می‌شنیدی که در آسمان فرشتگان، ودر زمین نخل‌های بی سر کناره اروند زجه و شیون سر می‌دهند. این اروند بود که آغوش مادرانه خود را باز کرده بود و افتخار پذیرای انسان‌هایی بود که در برابر ملائکه به آن‌ها مباهات می‌کرد.

در آن شب از همه وقت بیشتر دلهره و نگران بودم. اروند را خوب می‌شناختم و از طرفی مردانی هم باید به مصاف آن میرفتندکه خداوند در باره آن‌ها با ملائکه صحبت کرده بود و این به انسان قوت قلب می‌داد. شاید حدود ساعت نه و نیم شب بود که مردانی از جنس ایمان با پوشیدن لباس‌های غواصی به محور. معرفی شدند. (ما از گردان ابوذر هستیم و آماده ایم برای حرکت دردل اروند و پیکار با خصم.) چند نفرشان آشنا بود و یکی خیلی خوب می‌شناختم. او را در آن تاریکی از روی طنین صدایش شناختم. گفتم عزیزان باید فعلا در این سنگر بمانید تا خبرتان کنم. آن‌ها را در سنگری که قبلا در آن فعالیت اطلاعاتی داشتیم مستقر کردم.

سؤالاتی از کیفیت عبور و استعداد دشمن می‌کردند. گفتم برادر‌ها من باید بروم سر محور و منتظر دستور باشم. از سنگر به سمت محور آمدم و لحظه شماری میکردم. سکوت همه جا فرا گرفته بود و این وضعیت خوبی نبود، نگران کننده بود. گذر زمان کند بود و هر دقیقه اش سال‌ها طول میکشد. مدتی گذشت کم کم لحظه موعود رسید.

اروند در آن ساعت ساکت بود، اما انگار یک دنیا حرف داشت. چند بار با فرمانده طرح و عملیات لشکر تماس گرفتم. خلیل؛ خلیل. قرارمون یادت نره. بچه هامون منتظرن. توصیه به صبر میکرد. آنقدر که اروند هم نا امید شد و یواش یواش شروع به حرکت کرد. از پشت بی سم صدای خلیل بلند شد. یا علی مدد و من گوشی بیسیم را رها کردم و به سمت سنگر رفتم. زیاد فاصله نداشت. چند قدم که به سنگر نزدیک شدم صدای گریه و مناجات شنیدم با خودم گفتم خدایا اینا کیین؟. بعد کمی جلو‌تر رفتم متوجه شدم غواص‌های گردان هستند که حال معنوی خوشی داشتند که غیر قابل توصیف بود. اگر گوش شنوایی می‌بود می‌شنیدی که نخل ها‌ی کنار ه اروند با آن‌ها هم ناله اند.

خدایا چیکار کنم رمز عملیات اعلان شده و از طرفی به خودم اجازه نمیدادم که حال معنوی آن‌ها به هم بزنم جلو سنگر چند لحظه توقف کردم. گفتم خدایا همه گر‌ه‌ها بدست تو باز می‌شود و من مطمئن هستم که تا چند لحظه دیگر سر بعضی از این‌ها به دامن اباعبدالله الحسین علیه السلام است. بزار چند لحظه آخر با تو، با معشوق خودشان صحبت کنند. دقایقی گذشت نا گزیر صدایشان کنم. هادی، هادی، همه ساکت شدند. گفتم یا علی وقت حرکته. یکی یکی از سنگر بیرون آمدند و به ستون یک بین نخلستان به سمت اروند پیش می‌رفتیم. هادی نفر اول بود. با خوابی که برایم تعریف کرده بود می‌دانستم که آسمانی خواهد شد.

به او خیلی علاقه داشتم .. دستمان در دست هم دیگر بود. دوست داشتم در آن لحظات آخر صدایش بشنوم. دلم نمی‌خواست ساکت باشد. دوست داشتم کیلومتر‌ها تا سر محور راه بود. گفتم: هادی کاری هست برات انجام بدم؟ مثلا آمدم که حرفی زده باشم که صحبت کند و ساکت نباشد. گفت هیچ کاری دیگه تو این دنیا ندارم همه کارام انجا دادم! برای همیشه از ما جدا شد، به اروند خروشان زد و خیلی زود آسمانی شد.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خروج از نسخه موبایل