مجاهدت

«گردن زنی»؛ ترکیب ترحم‌آور «عشق» ترکیه‌ای با «پلیس» هالیوودی! +عکس



این درهم‌آمیزی، به علت فقدان خلاقیت هنری و اصالت، ملغمه‌ای از کار در می آید که نه پلیسی است، نه درام، نه عشقی؛ نه ایرانی است، نه ترکیه‌ای، نه آمریکایی، بلکه ناکجاآبادی!

سرویس فرهنگ و هنر مشرق- چند هفته‌ای است که یک نام رعب‌آور و تاثیرگذار، که عنوان سریالی از شبکه نمایش خانگی است، روی بنرهای بزرگراه‌ها و معابر پایتخت خودنمایی می کند: «گردن‌زنی».

این عنوان رعب‌آور و خشن، در ترکیب با روند شتابناک روایت در قسمت اول و شوک جنایت از نوع آدم‌کشی، آن هم قتل یک زوج در شب عروسی، آن هم به نحوی خشن و پرخونریزی، به علاوه انتشار اخباری مبنی بر الهام گرفتن داستان از یک پرونده‌ی قتل فجیع، قتل یک زوج جوان در شب عروسی در سال 97، حکایت از آن داشت که سامان سالور، کارگردان این سریال، با دست پر آمده تا مخاطبان خود را تا قسمت آخر به همراه خود بکشاند. اما «گردن زنی» به سان چراغی که در لحظه‌ی اول افروختن، قوی و پرنور و پرفروغ است و به ناگهان به پت‌پت می افتد و رو به خاموشی می رود، از قسمت دوم به شدت نزول دارد و ذوق مخاطب را کور می کند.

«گردن زنی»؛ ترکیب ترحم‌آور «عشق» ترکیه‌ای با «پلیس» هالیوودی! +عکس

در وهله‌ی نخست، بازیگر نقش پلیس(امیر/ امین شعرباف)، آماتور، احساساتی به سبک نوشاعران رقیق‌القلب، با آن بغض ساختگی روی اعصاب، یک اشتباه بزرگ در کستینگ (بازیگر-گزینی و چینش نقش‌ها) است. جدای از این که کل ماجرای ارتباط عاشقانه‌ی قبلی افسر آگاهی با مقتوله‌ی پرونده(باران) دور از ذهن و باورناپذیر است، بازی بازیگر این نقش به شدت بد و ضعیف است. این‌همه ناز و ادا موقع حرف زدن و رمانتیک‌بازی، هیچ نسبتی با یک افسر دایره ویژه‌ی قتل، که به واسطه‌ی ذات این حرفه، پوست‌کلفت و زمخت و مسلط به احساسات و عواطف شخصی است، برقرار نمی کند.

جالب این که دستیار او هم از او ادایی‌تر و «تیتیش» ‌تر از خود اوست. سکانس گفتگوی دستیار کارآگاه با یک زندانی برای گرفتن اطلاعاتی از نامزد شاهرخ، اوج این آماتوریسم، تصنع و کارنابلدی است. معلوم نیست که اصرار کارگردان برای بازی دادن این بزرگواران آماتور و کارنابلد برای چه بوده است.

«افسر» آگاهی و دستیارش در حال خواندن متن استعلام صاحب اثرانگشت روی مونیتور هستند، بعد بلندبلند برای همدیگر توضیح می دهند که “قاتل ظاهرا تازه دیروز به مرخصی آمده! ” یا «جرم هایش سرقت و زورگیری بوده» و فلان! یعنی دقیقا چیزهایی را که همزمان هر دو نفر در حال خواندن آن هستند، با صدای بلند برای همدیگر تعریف می کنند! انگار که دو شخصیت معروف فیلم «خنگ و خنگ‌تر» (گیتر فارلی/ 1994) در حال کارآگاه‌بازی هستند!

بعد افسر می گوید:

“عکس ها و مشخصاتش رو بده به همه واحدها بگو به محض رویت، کت بسته بیارنش! “

حقیقتا این ادبیات ماموران آگاهی است؟ یعنی نویسنده و کارگردان یک بار زحمت به خود ندادند و به اندازه یک نصف روز در جایی مثل آگاهی شاپور در کنار ماموران شریف، کاربلد و زحمتکش آگاهی به سر نبردند؟ مع‌الاسف؛ سناریونویسی از زیر کرسی به یک معضل در سینما و نمایش و خانگی ما تبدیل شده است.

تصویر کارآگاهان در سریال ها و فیلم های ما، شده قیافه‌ی دژم و تریپ سکوت، و امر و نهی کردن به بقیه: «بگو سوابق فلانی رو در آرن»، «بگو بچه ها برن ازش سوال جواب کنند»، «بگو بیاد بچه ها اظهاراتش ثبت کنند». پس آقای کارآگاه خودش دقیقا چکار می کند و اصلا از چه چیز «آگاهی» دارد؟

اوج طنز قضیه آن‌جاست که در بی‌سیم می گویند متهم در فلان مسافرخانه شناسایی شده است و جناب سروان، از همان اداره آگاهی سلاحش را از کمر می کشد و مسلح می کند و دوباره به کمر می زند! هر کسی که ذره‌ای با اسلحه و روندهای به کارگیری آن آشنا باشد، نیک درمی یابد که این سکانس چقدر اوت و چقدر خنده‌دار است.

مواجهه خانواده تازه عروسی که در شب عروس سلاخی شده با جنازه‌ی او، هیچ ربطی به تیپ ایرانی و احساساتی بودن او ندارد. نه جیغی، نه دادی، نه مویه‌ای، نه فریادی… ی. هیچ. ایرانی جماعت هر چقدر هم سکولار و لائیک و غربی-مسلک باشد، سر عزا و ماتم و فقدان عزیز، فرقی با دیگر هموطنانش ندارد. یعنی در خانه‌ی فرد متوفی، آن هم متوفایی جوانمرگ، کاردآجین‌شده در شب وصال، صدای قرآن و خرما و حلواست. در عوض در خانواده‌ی جعلی سریال «گردن‌زنی» در خانه متوفی صدای ویگن در خانه مصیبت‌زده شنیده می شود. تازه بلافاصله بعد از خاکسپاری، دو خانواده عزادار گویی هیچ کس را جز خودشان ندارند. نه فامیلی، نه آشنایی، نه همکاری، نه همسایه‌ای.

«انگیزه» مهم‌ترین فاکتور در قتل است. انگیزه‌های شاهرخ در قتل فجیع یک زوج در شب عروسی آن‌ها روشن نیست. خطر شناسایی؟ او چه ابایی از زندان دارد؟ تازه او قصد داشت دیگر برنگردد.

شاهرخ یک سارق حرفه‌ای است. دست‌کم از ورود راحت او به منزل نیما، مهارت او در بازکردن انواع قفل و روش پیدا کردن جای گاوصندوق، می شود این را فهمید. او چطور با رسیدن صاحبخانه، این‌چنین کنترل خود را از دست می دهد که با وجود غلبه یافتن فیزیکی بر نیما، هم او را به قتل می رساند و هم بدون هیچ دلیل روشنی، باران را؟ (تجاوزی هم در کار نیست که بتوان آن را انگیزه قتل دانست).

از اشکالات فنی و گاف‌های بزرگ در رج زدن هم عبور می کنیم. فقط برای نمونه، شاهرخ که در انتهای قسمت اول، به قصد کشت با نیما درگیر شده، بارها از او مشت‌های سهمگین و چندین بار ضربه سر خورده، و تازه جای ناخن‌های باران روی گردن او خون راه انداخته، در ابتدای قسمت دوم و زمانی که وارد مسافرخانه می شود، هیچ اثری از خون و ورم و کبودی روی سر و صورت و گردن و حتی جای آن همه خون روی لباس‌هایش نیست! این سوتی بزرگ، زمانی که او در اتاق مسافرخانه با زیرپوش رکابی نشسته هم ادامه می یابد، چرا که تقریبا «هیچ» اثری از آن کشمکش مرگبار و به شدت خونین (با دو قربانی!) روی بدن و لباس‌های شاهرخ دیده نمی شود.

از قضاء، در همین‌جا، یک تناقض بزرگ در شخصیت‌پردازی شاهرخ رخ می دهد. به اصطلاح «نامزد» او طناز، به او می گوید که نیما کسی است که از او عکس خصوصی دارد و زمانی که برای «مدلینگ» نزد او می رفته، نیما چنین آتویی از او گرفته است. اگر شاهرخ این اندازه روانی است که به خاطر تعصبی شدن، نیما را سلاخی می کند و باران را می کشد، چرا با شنیدن این که نامزدش برای «مدلینگ» نزد مرد غریبه رفته، اصطلاحا قاطی نمی کند و تیغ خشمش را متوجه طناز نمی کند؟

به هر حال روشن است که مدلینگ(آن هم از نوع زیرزمینی) چه نوع فعالیتی است و از «مدل» ها چه چیزی و در چه موقعیتی خواسته می شود. یا وقتی طناز در گفتگوی تلفنی با بردیا، به دروغ می گوید که شاهرخ برادرش است و اصولا او را به عنوان معشوق کلا انکار می کند، چرا هیچ کنش عصبی از شاهرخ نمی بینیم؟

در یک سکانس خوشمزه‌ی دیگر، داوود دبل با یک سرعت 30، 40 کیلومتری در ساعت، در برخورد با چند یونولیت و لوله باریک، چنان مصدوم و مجروح می شود که گویی فیل او را لگدکوب کرده است!

در فلش‌بکی به گذشته، بهمن(برادر باران) با امیر در حیاط خانه در حال تمرین چوب‌بازی رزمی هستند. بعد در صحبت میان باران و مونا، متوجه می شویم که امیر مثلا شاگرد رزمی بهمن است. انصافا کدام مربی رزمی شاگردانش را در حیاط خانه‌اش، آن هم جلوی چشمان خواهر و مادرش تمرین می دهد؟ بچه مایه‌داری مثل بهمن که خانوده‌اش در یک باغ-عمارت زندگی می کنند، به فرض این که مربی رزمی است، آیا یک باشگاه از خودش ندارد؟ اصلا امیر چطور با بهمن آشنا شده است؟ ربط او به این خانواده چیست؟ چطور یک افسر آگاهی با دختری از یک خانواده‌ی سرمایه‌دار که پیشه‌ی او خوانندگی است، نامزد می کند؟ هیچ توضیحی در سریال نیست.

از سوی دیگر، فردی مثل سیامک، که زمانی پسرش شاهرخ را، به دلایلی بسیار کم‌تر از قتل و جنایت، از خانه بیرون کرده و حتی حاضر نیست ریخت او را ببیند، به ناگاه محبت پدریش برانگیخته می شود؟ شاهرخ که هیچش نیست و بعد از یک خواب شبانه، صبح موتور نگهبان گاراژ را می گیرد و پی ادامه آرتیست‌بازی خود می رود. دقیقا چه چیزی سیامک را چنین منقلب می کند که به فکر کاملا احمقانه‌ی رضایت گرفتن از اولیاء یک زوج تازه عروس و داماد سلاخی‌شده در شب عروسی بیافتد؟ حقیقتا کار سیامک با چه منطقی و از چه زاویه‌ای قابل توجیه است؟ او که تا همین یک شب قبل، حاضر نبود قیافه پسرش را ببیند، آیا حالا از عشق پدر-فرزندی این‌چنین مجنون شده است که دست به کاری چنین ابلهانه می زند و یکتنه، آن هم با آن وضع تهاجمی وارد خانه‌ی خانواده‌ی مصیبت‌زده مقتولان می شود؟

بردیا، که خودروی شاسی بلند خارجی چند میلیاردی سوار می شود، برای تامین پول کادوی تولد آبجی کوچیکه، در مسابقات سیلی شرطی شرکت می کند؟ اصولا پسر نازپرورده‌ی یک خانواده‌ی متمول، چطور این‌قدر لات و لوت از کار در آمده است؟

پسر ظاهرا بچه‌مثبت خانواده، مانی، چطور پنجه‌بوکس دارد، تازه آن‌هم پنجه‌بوکسی که دیگر افراد با دیدن آن در محل قتل سیامک، بلافاصله می فهمند متعلق به اوست!؟

اصلا این‌ها کیستند؟ چرا پولدارند؟ کسب و کارشان چیست؟ این دو خانواده چقدر نزدیک هستند؟ چرا هر صاحب عزایی بعد از قتل عزیز خود، در خانه‌ی خود نیست؟ گیسو چکاره است که ارث قانونی فریبرز را نمی دهد؟ چرا فریبرز اینقدر نفله است؟ مانی با خانم شیخ چه نسبتی دارد؟ دلیل دشمنی آن‌ها چیست؟ بهمن چکاره‌ی این خانواده است؟ اگر فرزند گیسو(رویا نونهالی) است، چرا هیچ سنخیتی از نظر ظاهر و سن و سال بین آن‌ها نیست؟ تا آخر قسمت پنجم تقریبا هیچ نمی دانیم.

ریتم سریال بعد از شوک قسمت اول، ناگهان سقوط آزاد می کند. داستان کشدار، مطول و کسالت‌بار پیش می رود و تا پایان قسمت پنجم هم تقریبا همین است.

در این میان، شاخ و برگ دادن‌های فرعی، اضافه کردن شخصیت‌هایی که بود و نبودشان هیچ نقشی در پیشبرد داستان ندارند(سیمین، عزیز، دوست‌دختر مسعود، داوود دبل و…) هم به کندشدن ریتم و هم سردرگم‌شدن مخاطب و هم گم‌شدن خط اصلی داستان منجر شده است.

در مجموع، به نظر می رسد که ریل‌گذاری شبکه نمایش‌خانگی ایرانی، به سمت ارایه تصویری کاملا جعلی، باورناپذیر و ناکجاآبادی از ایران و مردم ایران سوق یافته است.

این شخصیت‌ها، این روابط، این سبک زندگی‌ها، و حتی این «پلیس» هیچ ارتباطی به ایران ندارد. ظاهرا منتهای خلاقیت دست‌اندرکاران نمایش خانگی، در تازه‌ترین فاز، درآمیختن زرق و برق پلاستیکی و زندگی لاکچری به سبک سریال‌های ترکیه‌ای(که خود آن‌ها هم زرق و برق جعلی و قلابی دارند) و جذابیت ژانر پلیسی به سبک هالیوودی است.

حاصل این درهم‌آمیزی، به علت فقدان خلاقیت هنری و اصالت در فرم و محتوا، یک ملغمه‌ی شتر، گاو، پلنگ از کار در می آید که نه پلیسی است، نه درام، نه عشقی؛ نه ایرانی است، نه ترکیه‌ای، نه آمریکایی، بلکه ناکجاآبادی! سریال پلیسی خوب و کاردرست، مجموعه‌ی «مِر اهل ایست‌تاون» به کارگردانی کریگ زوبل و بازی کیت وینسلت است، که کارآگاه زن میانسال یک شهر کوچک آمریکایی را به تصویر می کشد که خود، در حالی که با کوهی از مشکلات شخصی، عاطفی و خانوادگی دست و پنجه نرم می کند، باید یک پرونده‌ی پیچیده‌ی آدم‌ربایی را حل کند و در عین حال سنگ صبور بستگان، دوستان و اهالی یک شهر کوچک باشد. سریالی که در عین آن که اِلِمان‌های آمریکایی(آمریکایی نسبتا واقعی، نه هالیوودی) آشکار دارد، اما جنس احساسات و عواطفی که به تصویر می کشد، جهانی است، چرا که انسانی است. هیچ خبری از پلیس مانکن‌طور و ادایی، عمارت‌های اعیانی و رنگ و لعاب لاکچری در آن نیست، اما با همان «سادگی» خود، چون اصالت و خلاقیت دارد، به دل می نشیند و ماندگار می شود.

اما سریال پلیسی- معمایی مثلا «ایرانی»، بعد از 5 یا 6 قسمت از انتشار، جز به تصویر کشیدن زندگی لاکچری دو خانواده‌ی پولدار بی‌هویت، یک کارآگاه سوسول و احساساتی و نه چندان باهوش، یک خلافکار که بیشتر به اهالی هارلم و اسکید رو شبیه است تا ته خط و تیردوقلو و اتابک؛ یک صحنه‌ی قتل پر از خون و خشونت اغراق‌آمیز و گروتسک؛ روابط مبهم و انگیزه‌های مبهم‌تر؛ و…چیزی برای عرضه نداشته است.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خروج از نسخه موبایل