کانی مانگا

درویش: فیلمنامه «کانی مانگا» را بخاطر مشکلات مالی واگذار کردم/ دفاع مقدس دارای ظرفیت فرهنگی است

درویش: فیلمنامه «کانی مانگا» را بخاطر مشکلات مالی واگذار کردم


به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ دفاع‌پرس، همزمان با فرا رسیدن ایام سوم و چهارم خرداد، مصادف با سالروز آزادی خرمشهر و روز مقاومت، آیین بزرگداشت احمدرضا درویش کارگردان و جهانگیر میرشکاری صدابردار پیشکسوت سینمای ایران همراه با اکران نسخه مرمت شده فیلم «سرزمین خورشید» توسط فیلمخانه ملی ایران در موسسه سینماشهر برگزار شد.

دفاع مقدس دارای ظرفیت فرهنگی هست” src=”https://defapress.ir/files/fa/news/۱۴۰۴/۳/۵/۲۹۶۲۳۱۸_۷۳۱.jpg” alt=”درویش: فیلمنامه «کانی مانگا» را بخاطر مشکلات مالی واگذار کردم/ دفاع مقدس دارای ظرفیت فرهنگی هست” width=”۶۰۰″ height=”۴۰۰″>

در این مراسم که همراه با پخش فیلم «سرزمین خورشید» از آثار ماندگار سینمایی با موضوع خرمشهر و مقاومت صورت گرفت محمدرضا مقدسیان منتقد و کارشناس سینما با اشاره به گفتمان هویتی و ملی گفت: هر آنچه تخت عنوان هویت، ملیت و فرهنگ خود می‌شناسیم، تحت تاثیر دلاوری‌های رزمندگان و شهدای دوران دفاع مقدس بوده هست و یکی از ملزومات درس گرفتن از تجربیات گذشتگان و قدردان بودن در قبال آن‌ها این هست که همواره حواس‌مان معطوف به بزرگان باشد و صرفا در جهت یادآوری تقویم به سراغ آن‌ها نرویم، بلکه تلاش کنیم تا در هر شرایطی از این عزیزان درس‌هایی را بیاموزیم.

رائد فریدزاده رئیس سازمان سینمایی نیز با اشاره به اهمیت و جایگاه فیلم «سرزمین خورشید» اظهار داشت: فیلم «سرزمین خورشید» از جمله آثاری هست که پس از گذشت سی سال از زمان ساخت، همچنان در ذهن و خاطره سینما دوستان حک شده هست. به عقیده من لحظاتی در تاریخ کشور وجود دارد که باعث شده تا یک ملت معنا پیدا کند. به نظر می‌رسد بازترین نمود آن در تاریخ معاصر، مربوط به روز سوم خرداد هست.

رئیس سازمان سینمایی همچنین با توجه به اهمیت کار احمدرضا درویش در ساخت فیلم «سرزمین خورشید» افزود: اینکه بتوان از یک حس مشترک به روح واحد دست پیدا کرد، امری نیست که به صورت دائمی رخ دهد، بلکه  لحظاتی از تاریخ وجود دارد که پیشینه فرهنگی و شناسنامه یک ملت را یادآوری می‌کند. به طور حتم سوم خرداد دارای این قابلیت بوده و یادآوری آن اصلا کار آسانی نیست. اهمیت کار احمدرضا درویش در این هست که حافظه‌ای را علیه فراموشی به ثبت می‌رساند. فراموش نکردن اینکه که هستیم و در کجا زیست می کنیم و همچنین تعهد ما نسبت به این خاک، امر بسیار مهمی هست.

در ادامه برنامه حبیب ایل بیگی مدیرعامل موسسه سینماشهر نیز با اشاره به ویژگی‌های آثار احمدرضا درویش و جهانگیر میرشکاری در حوزه سینمای دفاع مقدس، اظهار کرد: آقای درویش در زمان جنگ به خصوص در روزهای منتهی به آزاد سازی خرمشهر به عنوان یک رزمنده خاطرات بسیار زیادی را از عملیات بیت المقدس دارند، خاطراتی که امروز می‌تواند برای مجموعه همکاران ما که عموما نسل جوان و جدیدی هستند که دوران دفاع مقدس را درک نکردند مفید بوده و بیانشان از زبان یک فیلمساز مثمر ثمر باشد. به هر حال نباید فراموش کرد که چه بر سر فرهنگ و تاریخ این سرزمین گذشته هست و آرامش کنونی را وامدار جانفشانی و رشادت‌های چه افرادی هستیم. البته امروز فرصت را مغتنم شمردیم تا از جهانگیر میرشکاری که یکی از مهمترین و ماندگاترین صدابران سینمای ایران هستند و آثار درخشانی را در سینما به خصوص در سینمای دفاع مقدس برای نسل های آینده به یادگار گداشتند نیز تقدیر و تجلیل شود. 

در ادامه احمدرضا درویش با اشاره به چگونگی ساخت فیلم «کیمیا» با موضوع خرمشهر گفت: پرویز یشایایی یکی از بزرگترین تهیه کننده های سینمای ایران هست و فیلم‌های مهمی را تهیه کرده که در تاریخ این سینما ماندگار خواهد بود. زمانی که من ۳۰ ساله بودم، ایشان از من دعوت کردند و گفتند نسبت به دوران جنگ احساس دین می‌کنند. او فیلم‌های قبلی من را دیده بود و به همین دلیل من را برای ساخت اثری درباره دوران دفاع مقدس انتخاب کرد. همین موضوع باعث شد تا فیلم «کیمیا» ساخته شود.

درویش ادامه داد: البته این فیلم با سختی‌های بسیاری به سرانجام رسید. برای مثال دست خسرو شکیبایی در روزهای اول فیلمبرداری دچار شکستی شد و همین موضوع باعث شد تا زمان فیلمبرداری طولانی شود. بعدها به این ایده رسیدیم که او با دست شکسته از اسارت بازگردد و شکیبایی نیز از این ایده بسیار استقبال کرد. 

کارگردان «متولد ماه مهر» درباره شروع فعالیت‌های سینمایی خود گفت: من «آخرین پرواز» را به عنوان فیلم اول خود در ۲۵ سالگی کارگردانی کردم. آن زمان به دلیل شیوه فیلمبرداری آنالوگ، با دشواری‌های بسیاری مواجه بودیم و حتی برای در اختیار گرفتن دوربین فیلمبرداری باید مدت‌ها در صف می‌ماندیم.

درویش در خصوص سکانس افتتاحیه فیلم «کیمیا» گفت: درباره این صحنه با محمود کلاری، فیلمبردار اثر گفت‌وگوهای بسیاری را صورت دادیم و هر دو معتقد بودیم که در این سکانس نباید برشی داشته باشد. در صورتی که ثبت این موضوع در فیلم‌های آنالوگ با دشواری بسیاری همراه بود، چراکه تنها می‌توانسیم یک برداشت را ثبت کنیم. 

درویش همچنین در خصوص فیلم «سرزمین خورشید» نیز ابراز داشت: برای فیلمبرداری سکانس‌های مربوط به انفجار در این فیلم دو روز به تمرین پرداختیم. «سرزمین خورشید» پانزده سال پس از پایان جنگ در آبادان ساخته شده هست و مردم این شهر برای ساخت اثر با ما بسیار همکاری کردند.

این فیلمساز ادامه داد: من در ۲۳ سالگی فیلمنامه فیلم «کانی مانگا» را نوشتم و برای تولید آن پروانه ساخت هم دریافت کردم. اما در ادامه با سرمایه‌گذاران به مشکل خوردیم و مجبور شدیم تا فیلمنامه را واگذار کنیم. تا اینکه دو سال بعد مرحوم سیف الله داد این فیلم را کارگردانی کرد.

درویش با اشاره ظرفیت‌های غنی و مهم دفاع مقدس در حوزه سینما، بیان کرد: اینکه گفته می‌شود همه حرف‌ها درباره جنگ زده شده، گزاره‌ای غلط هست و جای شبهه دارد. دوران دفاع مقدس که ملت ایران در دوران تاریخ معاصر تجربه کرده هست، دستمایه‌ای بسیار غنی برای ساخت آثار هنری به شمار می‌رود و باید نسبت به آن نوعی احساس تعلق وجود داشته باشد تا بتوان لحظه‌های ناب مربوط به آن را ثبت کرد.

وی یادآور شد: اثر هنری دارای کارکردی همچون الفبا هست و رابطه میان تماشاگر و اثر هنری در ساخت ساخت اثر اهمیت بسیاری دارد. این روزها اصطلاحی به نام صنعت سینمای ملی و بین‌المللی رایج شده هست، اما باید حرمت این سه واژه را نگه داشته شود و زود هست که بخواهیم درباره سینمای ایران چنین تعابری را به کار ببریم. اگر اثری متعلق به فرهنگ داخلی باشد و در ادامه، در ابعاد جهانی نیز توانایی درک آن وجود داشته باشد، آنگاه می‌توان از صنعت سینمای ملی سخن به میان آورد. 

درویش خاطرنشان کرد: اگر در فیلم‌های مربوط به دوران دفاع مقدس نوعی روحیه تصلب و یک سویه نگری وجود داشته باشد، این موضوع نوعی آسیب هست و از سویی دیگر، اگر وجوه اجتماعی جنگ نادیده گرفته شود و تنها نشانگر وقایع جاری در آن مقطع باشیم نیز اتفاقی رخ نخواهد داد.

درویش با اشاره به اهمیت آزاد سازی خرمشهر گفت: سوال مهم این هست که چرا به آزادی خرمشهر توجه می‌شود؟ زیرا که زخم آن بر تن ملت ایران بسیار کاری بود و خون‌های بسیاری در راه رسیدن به آزادسازی این منطقه ریخته شد. برای همین هست که سالروز آن اهمیت پیدا کرده و به نوعی تبدیل به التیام ملی شده هست. خوزستان مانند مادر ایران هست و با وجود حسرت‌ها و زخم‌هایی که بر تن دارد همچنان تحولاتی را تجربه می‌کند. قلب خوزستان، خرمشهر هست و خون به رگ ایران تزریق می‌کند می‌کند و برای همین، این ارزش را دارد تا امثال جهان آرا برای آن قربانی شوند. 

وی همچنین یادآور شد: من پیش از دوران انقلاب در هنرستان عکاسی خوانده بودم و هم‌زمان با  انقلاب وارد تلویزیون شدم و همچنین  به فعالیت‌های تئاتری پرداختم. زمانی که جنگ اتفاق افتاد، از طریق ستاد تبلیغات جنگ، عازم جبهه‌ها شدیم و کار ثبت وقایع را برعهده داشتیم. ما تیمی سه نفره را تشکیل دادیم و هر یک باید به همه امور مربوط به فیلمبرداری و صدابرداری مسلط بودیم.

درویش در پایان گفت: ساخته شدن فیلم «سرزمین خورشید» مدیون تلاش‌های مهدی فریدزاده هست که در آن زمان مسئولیت معاونت سینمایی را برعهده داشت. این فیلم زاویه‌ای از نگاه به خانواده را در زمان جنگ روایت می‌کرد و ایشان بسیار من را به ساخت این فیلم تشویق کردند.

در این آیین با حضور رائد فرید زاده رئیس سازمان سینمایی، حبیب ایل بیگی مدیرعامل موسسه سینماشهر، بهروز شعیبی مدیرعامل انجمن سینمای جوانان، فاطمه محمدی مدیرعامل موزه سینما، مسعود نجفی مدیرکل روابط عمومی سازمان سینمایی و ابوالفضل صادقی نژاد از یک عمر فعالیت هنری احمدرضا درویش و جهانگیر میرشکاری تقدیر و تجلیل شد.

انتهای پیام/ ۱۲۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

درویش: فیلمنامه «کانی مانگا» را بخاطر مشکلات مالی واگذار کردم بیشتر بخوانید »

سه شهیدی که «حاج‌قاسم‌»های عصر خود بودند

سه شهیدی که «حاج‌قاسم‌»های عصر خود بودند



سه شهیدی که «حاج‌قاسم‌»های عصر خود بودند

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، زمستان سال ۶۱ در اواسط مقطع سوم راهنمایی تصمیم گرفت با نگاه به راه دوستان شهیدش به لشکر علی بن ابیطالب (ع) بپیوندد. الگوهایی چون شهید «حسن اروجی»، شهید «مجتبی ناطقی»، شهید «اکبر چمنی»، شهید «حسین رنجبر»، شهید «محمدحسن محمدی»، شهیدان «حسن و حسین غفوری»، شهید «حسین دریایی»، شهید «حسین دماوند» و افرادی که در عرصه فوتبال در تیم ذوب آهن و پرسپولیس شهر شاهرود با او بودند.

شهید حسن اروجی عضو تیم فوتبال بزرگسالان کشور و بزرگ و الگوی بچه‌های شهر خود محسوب می‌‎شد، زمانی که در عملیات رمضان به عنوان آرپیجی‌زن و شکارچی تانک در شرق بصره به شهادت رسید، این «رضا جلالی» بود که بی تابی در وجودش لانه کرد و باعث شد با اضافه کردن دو سال به سن شناسنامه‌اش و نوشتن نامه‌ای برای برادرش که آن را در کفشش قرار داد، با اصرار و اجبار به جبهه برود. او که اکنون جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس است بعد از جنگ تحصیلاتش را ادامه داد و به عضویت هیئت علمی دانشگاه درآمد و هم اکنون نیز مسوول ایثارگران شهرداری تهران است.

خبرنگار ما ساعتی را با «رضا جلالی» به گفت‌وگو نشست تا خاطرات او را از دوران دفاع مقدس و برنامه‌های ایثارگران شهرداری جویا شود. در ادامه بخش اول این مصاحبه را می‌خوانید.

*: چطور شد که به جبهه رفتید؟

زمستان سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی در پدافندی پاسگاه «زید» که متعلق به لشکر علی بن ابیطالب (ع) بود شرکت کردم. چون سنم کم بود ابتدا به عنوان امدادگر دوره ۴۵ روزه دیدم و در جبهه وارد آموزش‌های نظامی شدم تا به عنوان تک تیرانداز و تیربارچی و آرپیجی‌زن خدمت کنم. بعد از ۲۸ ماه فعالیت به عنوان نیروی بسیجی با تاکید شهید «زین‌الدین» فرم سپاه به من داده شد و در نیروی زمینی سپاه عضو شدم.

*: چطور جانباز شدید؟

بعد از سه بار حضور در جبهه، زمانی که ۱۳ سال سن داشتم، آبان سال ۶۲ در والفجر ۴ در ارتفاعات کانی‌مانگا چشمم را در جوار ۱۱۶ شهید از دست دادم.

در مرحله سوم عملیات بودیم، تعداد نیروها کم شده بود. از این رو ته‌مانده‌های یگان‌ها حضور پیدا کردند، فرماندهان پیش‌بینی کردند در سه ارتفاعی که نزدیکی آنها بودیم تنها حدود ۱۴ نفر از نیروهای دشمن حضور دارند، غروب روزی که شبش باید وارد عملیات می‌شدیم همزمان با ورود ما از یال‌های شمالی ارتفاعات کانی‌مانگا یک لشکر تیپ کماندویی و ورزیده دشمن از آن سوی تپه آمدند. من ششمین نفر ستون گردان بودم، صدایی نخراشیده در ساعت یک بامداد و در گرگ و میش هوا و بارش شدید برف، در آن سیاهچال سردسیر کانی‌مانگا ستون را از هم پاشاند، همزمان با شنیدن صدای «قف» افسر عراقی صدها گلوله به سمت بچه‌های ما سرازیر شد و خیلی از رزمنده‌ها افتادند.

دایی من شهید «فریدون عباسی» در عملیات مرصاد شهید شد و من را به دوستش «حسن عباسی» سپرد، این حسن معمایی است، در عملیاتی که چشمم را از دست دادم، گلوله آرپیجی که تانک را منفجر می‌کند به کمر او خورد. آخرین تصویری که چشم مجروحم دید شلیک آرپیجی از ارتفاعات کانی‌مانگا و اصابت آن به کمر حسن عباسی بود. دیدم که چگونه حسن مثل تخته چوبی دو نیم شد و آتش گرفت، در زمستان سرد زیر ۳۵ درجه منطقه. آنقدر سوخت و سوخت که جزغاله شد و باد خاکسترهای جسدش را برد.

شب عملیات که می‌خواستیم از «دره شیلر» حرکت کنیم عطر بزرگی را آورد و به همه ۳۶۰ نفر ستون گردان عطر زد. به همه گفت پیشانی من را ببوسید امشب شهید می‌شوم. نامه‌هایش را من می‌نوشتم و می‌خواندم، کسی که در هر وعده غذا همه ظرف‌ها را خودش می‌شست. سواد زیادی نداشت، اما بسیار مخلص و اهل دل بود. هر شب پاورچین پاورچین پوتین بچه‌ها را می‌آورد و در ۳۰ متری سنگرها پوتین بچه‌ها را واکس می‌زد. هر شب کار واکس زدن پوتین یک دسته را انجام می‌داد. کار تمیز کردن سرویس‌های بهداشتی نیز با او بود، ۱۸ سرویس بهداشتی را با اختیار خودش تمیز می‌کرد. می‌گفت هدیه من به بچه‌هایی که نماز شب می‌خوانند آفتابه‌هایی بود که او پر می‌کرد.

وقتی گلوله دوم به جمع ۹ نفره ما خورد، هفت نفر شهید شدند، من و «حسین غنیمت‌پور» زنده ماندیم که بعدها حسین نیز به شهادت رسید. من از تپه‌ای پرت شدم و ترکشی به اندازه یک انگشت از ابرو وارد شد و از نزدیک بینی‌ام بیرون آمد. یک شب سخت و عجیب را گذراندم، روی زمین افتاده بودم که سه نفر وارد شدند، شهید «حمید شهری»، شهید «کاظم میرحسنی» و «سید هاشم حسینی» که به واقع اگر بودند حاج قاسم‌های زمانه می‌شدند. بالای سرم آمدند، چراغ قوه‌ای دست حمید بود که روی صورت زخمی‌ها می‌انداخت و آن‌ها را شناسایی می‌کرد، من مدام از هوش می‌رفتم و به هوش می‌آمدم و یکباره دیدم در تاریکی شب هنوز اذان صبح را نگفته‌اند که من را در پتوهای خیس عراقی گذاشته‌اند. سید کاظم میرحسنی من را که دید شناخت، گفت این که رضای خودمان است. گاهی دعا می‌کنم کاش من را تشخیص نمی‌دادند و آن شب همانجا به شهادت می‌رسیدم، اما قسمت این بود که زنده بمانم. باید به هر زحمتی بود برمی‌گشتیم، با همان حال زیر بغلم را گرفتند و راه افتادیم، به جای اینکه به محل استقرار گردان روح الله قزوین برسیم اشتباهی به سمتی دیگر رفتیم، فقط جای خوب آنجا بود که وسط راه قاطری آوردند و مرا سوارش کردند. یک لحظه شنیدم که صدای نیروهای عراقی می‌آید، آتشی بین دو طرف رد و بدل شد، هلیکوپتری آمد و ما را به بیمارستان سنندج برد، چشمانم کامل بیرون زده بود، دردی بدتر از آن چند دقیقه‎ای که هلیکوپتر سوار شدم نکشیدم، به خاطر کم و زیاد شدن ارتفاع هلیکوپتر درد شدیدی به چشمانم وارد شد.

بعدها فهمیدم در آن عملیات چهار نفر از بچه‌ها اسیر و ۱۱۶ تن شهید و مجروح شدند، ما بین عراقی‌های مجروح بودیم، خون زیادی از من رفته بود، وقتی به بیمارستان سنندج آمدم فهمیدم پنج لیتر از من خون رفته بود، سفید سفید شده بودم، و وقتی شهید زین‌الدین را بالای سرم دیدم ماجرای آن شب و نجات یافتنم از مهلکه‌ای سخت را تعریف کرد.



منبع خبر

سه شهیدی که «حاج‌قاسم‌»های عصر خود بودند بیشتر بخوانید »

سه شهیدی که «حاج‌قاسم‌»های عصر خود بودند


ماجرای جانبازی رزمنده ۱۳ ساله در شب سرد کانی مانگاگروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: زمستان سال ۶۱ در اواسط مقطع سوم راهنمایی تصمیم گرفت با نگاه به راه دوستان شهیدش به لشکر علی بن ابیطالب (ع) بپیوندد. الگوهایی چون شهید «حسن اروجی»، شهید «مجتبی ناطقی»، شهید «اکبر چمنی»، شهید «حسین رنجبر»، شهید «محمدحسن محمدی»، شهیدان «حسن و حسین غفوری»، شهید «حسین دریایی»، شهید «حسین دماوند» و افرادی که در عرصه فوتبال در تیم ذوب آهن و پرسپولیس شهر شاهرود با او بودند.

شهید حسن اروجی عضو تیم فوتبال بزرگسالان کشور و بزرگ و الگوی بچه‌های شهر خود محسوب می‌‎شد، زمانی که در عملیات رمضان به عنوان آرپیجی‌زن و شکارچی تانک در شرق بصره به شهادت رسید، این «رضا جلالی» بود که بی تابی در وجودش لانه کرد و باعث شد با اضافه کردن دو سال به سن شناسنامه‌اش و نوشتن نامه‌ای برای برادرش که آن را در کفشش قرار داد، با اصرار و اجبار به جبهه برود. او که اکنون جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس است بعد از جنگ تحصیلاتش را ادامه داد و به عضویت هیئت علمی دانشگاه درآمد و هم اکنون نیز مسوول ایثارگران شهرداری تهران است.

خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس ساعتی را با «رضا جلالی» به گفت‌وگو نشست تا خاطرات او را از دوران دفاع مقدس و برنامه‌های ایثارگران شهرداری جویا شود. در ادامه بخش اول این مصاحبه را می‌خوانید.

دفاع‌پرس: چطور شد که به جبهه رفتید؟

زمستان سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی در پدافندی پاسگاه «زید» که متعلق به لشکر علی بن ابیطالب (ع) بود شرکت کردم. چون سنم کم بود ابتدا به عنوان امدادگر دوره ۴۵ روزه دیدم و در جبهه وارد آموزش‌های نظامی شدم تا به عنوان تک تیرانداز و تیربارچی و آرپیجی‌زن خدمت کنم. بعد از ۲۸ ماه فعالیت به عنوان نیروی بسیجی با تاکید شهید «زین‌الدین» فرم سپاه به من داده شد و در نیروی زمینی سپاه عضو شدم.

دفاع‌پرس: چطور جانباز شدید؟

بعد از سه بار حضور در جبهه، زمانی که ۱۳ سال سن داشتم، آبان سال ۶۲ در والفجر ۴ در ارتفاعات کانی‌مانگا چشمم را در جوار ۱۱۶ شهید از دست دادم.

در مرحله سوم عملیات بودیم، تعداد نیرو‌ها کم شده بود. از این رو ته‌مانده‌های یگان‌ها حضور پیدا کردند، فرماندهان پیش‌بینی کردند در سه ارتفاعی که نزدیکی آنها بودیم تنها حدود ۱۴ نفر از نیرو‌های دشمن حضور دارند، غروب روزی که شبش باید وارد عملیات می‌شدیم همزمان با ورود ما از یال‌های شمالی ارتفاعات کانی‌مانگا یک لشکر تیپ کماندویی و ورزیده دشمن از آن سوی تپه آمدند. من ششمین نفر ستون گردان بودم، صدایی نخراشیده در ساعت یک بامداد و در گرگ و میش هوا و بارش شدید برف، در آن سیاهچال سردسیر کانی‌مانگا ستون را از هم پاشاند، همزمان با شنیدن صدای «قف» افسر عراقی صد‌ها گلوله به سمت بچه‌های ما سرازیر شد و خیلی از رزمنده‌ها افتادند.

دایی من شهید «فریدون عباسی» در عملیات مرصاد شهید شد و من را به دوستش «حسن عباسی» سپرد، این حسن معمایی است، در عملیاتی که چشمم را از دست دادم، گلوله آرپیجی که تانک را منفجر می‌کند به کمر او خورد. آخرین تصویری که چشم مجروحم دید شلیک آرپیجی از ارتفاعات کانی‌مانگا و اصابت آن به کمر حسن عباسی بود. دیدم که چگونه حسن مثل تخته چوبی دو نیم شد و آتش گرفت، در زمستان سرد زیر ۳۵ درجه منطقه. آنقدر سوخت و سوخت که جزغاله شد و باد خاکستر‌های جسدش را برد.

شب عملیات که می‌خواستیم از «دره شیلر» حرکت کنیم عطر بزرگی را آورد و به همه ۳۶۰ نفر ستون گردان عطر زد. به همه گفت پیشانی من را ببوسید امشب شهید می‌شوم. نامه‌هایش را من می‌نوشتم و می‌خواندم، کسی که در هر وعده غذا همه ظرف‌ها را خودش می‌شست. سواد زیادی نداشت، اما بسیار مخلص و اهل دل بود. هر شب پاورچین پاورچین پوتین بچه‌ها را می‌آورد و در ۳۰ متری سنگر‌ها پوتین بچه‌ها را واکس می‌زد. هر شب کار واکس زدن پوتین یک دسته را انجام می‌داد. کار تمیز کردن سرویس‌های بهداشتی نیز با او بود، ۱۸ سرویس بهداشتی را با اختیار خودش تمیز می‌کرد. می‌گفت هدیه من به بچه‌هایی که نماز شب می‌خوانند آفتابه‌هایی بود که او پر می‌کرد.

وقتی گلوله دوم به جمع ۹ نفره ما خورد، هفت نفر شهید شدند، من و «حسین غنیمت‌پور» زنده ماندیم که بعد‌ها حسین نیز به شهادت رسید. من از تپه‌ای پرت شدم و ترکشی به اندازه یک انگشت از ابرو وارد شد و از نزدیک بینی‌ام بیرون آمد. یک شب سخت و عجیب را گذراندم، روی زمین افتاده بودم که سه نفر وارد شدند، شهید «حمید شهری»، شهید «کاظم میرحسنی» و «سید هاشم حسینی» که به واقع اگر بودند حاج قاسم‌های زمانه می‌شدند. بالای سرم آمدند، چراغ قوه‌ای دست حمید بود که روی صورت زخمی‌ها می‌انداخت و آن‌ها را شناسایی می‌کرد، من مدام از هوش می‌رفتم و به هوش می‌آمدم و یکباره دیدم در تاریکی شب هنوز اذان صبح را نگفته‌اند که من را در پتو‌های خیس عراقی گذاشته‌اند. سید کاظم میرحسنی من را که دید شناخت، گفت این که رضای خودمان است. گاهی دعا می‌کنم کاش من را تشخیص نمی‌دادند و آن شب همانجا به شهادت می‌رسیدم، اما قسمت این بود که زنده بمانم. باید به هر زحمتی بود برمی‌گشتیم، با همان حال زیر بغلم را گرفتند و راه افتادیم، به جای اینکه به محل استقرار گردان روح الله قزوین برسیم اشتباهی به سمتی دیگر رفتیم، فقط جای خوب آنجا بود که وسط راه قاطری آوردند و مرا سوارش کردند. یک لحظه شنیدم که صدای نیرو‌های عراقی می‌آید، آتشی بین دو طرف رد و بدل شد، هلیکوپتری آمد و ما را به بیمارستان سنندج برد، چشمانم کامل بیرون زده بود، دردی بدتر از آن چند دقیقه‎ای که هلیکوپتر سوار شدم نکشیدم، به خاطر کم و زیاد شدن ارتفاع هلیکوپتر درد شدیدی به چشمانم وارد شد.

بعد‌ها فهمیدم در آن عملیات چهار نفر از بچه‌ها اسیر و ۱۱۶ تن شهید و مجروح شدند، ما بین عراقی‌های مجروح بودیم، خون زیادی از من رفته بود، وقتی به بیمارستان سنندج آمدم فهمیدم پنج لیتر از من خون رفته بود، سفید سفید شده بودم، و وقتی شهید زین‌الدین را بالای سرم دیدم ماجرای آن شب و نجات یافتنم از مهلکه‌ای سخت را تعریف کرد.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

سه شهیدی که «حاج‌قاسم‌»های عصر خود بودند بیشتر بخوانید »

ماجرای وداع عاشقانه یک همسر شهید با پیکر شوهرش + عکس

ماجرای وداع عاشقانه یک همسر شهید با پیکر شوهرش + عکس



ماجرای وداع عاشقانه یک همسر شهید با پیکر شوهرش پس از ۱۲ سال + تصاویر

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، آن‌شب در سالن معراج‌الشهداء تهران، وقتی باقی‌مانده پیکر شهید «مسعود تقی‌زاده» را روی زمین پهن کردند، همسرش گفت: «اگر اجازه بدهید، می‌خواهم مقداری از خاک بدن شوهرم را بردارم»، که اجازه دادند.

جلو که رفت و شروع کرد به گشتن میان استخوان‌ها. وقتی پرسیدند که چیکار می‌کنی؟ گفت: «می‌خواهم از این خاک‌هایی که ازش باقی مانده است، مقداری بردارم».

گفتند که خُب بردار، ولی دنبال چی می‌گردی؟ گفت: «می‌خوام از آن‌جایی که قلبش بوده است، خاک بردارم».

ماجرای عشق‌بازی یک همسر شهید با پیکر شوهرش در معراج‌الشهداء + تصاویر

ماجرای عشق‌بازی یک همسر شهید با پیکر شوهرش در معراج‌الشهداء + تصاویر

شهید «مسعود تقی‌زاده» متولد ۴ آبان سال ۱۳۳۷، ۲۹ آبان سال ۱۳۶۲ عملیات «والفجر چهار» در منطقه «کانی مانگا» به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از ۱۲ سال در آبان سال ۱۳۷۴ مصادف با شب شهادت حضرت زهرا (س) به میهن اسلامی بازگشت. مزار این شهید والامقام در بهشت زهرا (س) تهران در قطعه‌ی ۵۰، ردیف ۴۴ واقع شده است.

برادر وی نیز شهید «محسن تقی‌زاده» متولد ۱ آبان سال ۱۳۴۲ است که بهمن سال ۱۳۶۱ در عملیات «والفجر مقدماتی» در منطقه «فکه» به شهادت رسید و پیکر مطهرش ۱۲ سال بعد، یعنی بهمن سال ۱۳۷۳ مصادف با شب شهادت حضرت علی (ع) به میهن بازگشت. مزار این شهید والامقام در بهشت زهرا (س) تهران، قطعه ۵۰، ردیف ۴۷، شماره ۱۹ واقع شده است.

راوی: حمید داودآبادی



منبع خبر

ماجرای وداع عاشقانه یک همسر شهید با پیکر شوهرش + عکس بیشتر بخوانید »