نزدیک ظهر گوی آتشین خورشید پرتوهای سوزان خود را به رخمان میکشید، عطش و گرما اوج میگرفت و باران عرق میبارید از تنهای ضعیف و لاغر اسرا که بیشتر جوان و نوجوان بودند. گاهی که زندانبانهای بیرحم با بهانه یا بیبهانه به جان ما میافتادند، به این میاندیشیدم سوز عطش بیآبی سختتر است یا سوزی که از ضربات پی در پی باتوم افسران بعثی به بدنهای خیس و عرق کردهی اسرای روزه دار تا مغز استخوانمان نفوذ میکند؟ اما بچهها روضهی کتک خوردن مادر و چادر خاکیاش را در میان مشت و لگدهای بیمحابای دژخیمان به یاد میآوردند و مقاومتشان در راه خدا و اطاعت از ولایت بیشتر میشد و کاری کردند که بی رحمترین افسر بعثی، با درماندگی اعتراف میکرد: «ما در دست شما اسیریم نه شما».
من اولین ماه مبارک را در کمپ هفتم اردوگاه رمادی گذراندم. طول آسایشگاه ما ۱۴ و عرضش چهار و نیم متر بود. بیش از ۵۰ اسیر دیگر هم با من در آن دخمه زندگی میکردند. موقع خواب شانه به شانهی هم دراز میکشیدیم. اما در دو ردیف. پاهایمان به سمت هم بود که یک راه باریک در سمت پاها برای رفت و آمد بچهها ایجاد میشد. در گوشهای از آسایشگاه دو سطل ۳۰ لیتری آب و یک حبانه سفالی به گنجایش ۴۵ لیتر وجود داشت. حبانه حکم یخچال را برایمان داشت. آب را کمی خنک و گوارا میکرد برایمان. از ساعت ۱۷ بعدازظهر تا ۷.۳۰ صبح روز بعد در آسایشگاه محبوسمان میکردند. ما باید از این سه منبع ناچیز آب، هم برای طهارت و وضو و هم آشامیدن استفاده میکردیم. یک سطل هم در گوشه دیگر آسایشگاه قرار داشت که دور آن را با پتویی استتار کرده بودیم. اسمش را گذاشته بودیم دستشویی. حدود یک و نیم متر از فضا محل سطلها بود.
نورانیت ماه رمضان در این شرایط بود که برای اسرا ۱۰۰ چندان میشد. چون حکایت، حکایت شرمندگی آب بود در مقابل ایثار برادران اسیر که با وجود کام خشک و لبهای ترک زده اش، همان سهم اندک خود را به دیگران میبخشیدند. انگار در طالع آبهای سرزمین عراق نوشته شده بود به خاطر تشنه کامی آزادمردانی که به خاکش پا میگذارند، همیشه خجل و شرمنده باشد. اسیر بامعرفت، زیاد داشتیم که قبل از فرا رسیدن ماه مبارک رمضان پیش ارشد آسایشگاه میرفتند و میگفتند: «برادر ما نذر کردیم که در ایام روزه داری ظروف غذای اسرا را بشوییم. اسم من را جلوتر بنویس.»
شستوشوی ظروف در ساعات آزادباش و بیرون از آسایشگاه انجام میشد. زمان آزادباش برای هواخوری، رفتن به توالت و انجام امور شخصی بود. نظافت آسایشگاه طبق لوحهای منظم که ارشد آسایشگاه مینوشت، در سایر ماهها هم انجام میشد. اما نذرکننده، همین ساعات را هم مشغول شستوشوی ظروف سایر اسرا میشد و چندین بار در ماه تن خود را برای انجام کارهای سخت و طاقت فرسا به زحمت میانداخت.
نذر، انواع دیگری هم داشت. بعضیها داوطلبانه سطل بدبویِ پر از ادرار و مدفوعی که از شب تا صبح جمع میشد را به بیرون آسایشگاه میبردند و در فاضلاب میریختند. بعد در آن هوای گرم، سطل متعفن و حال بهم زن را شستشو میدادند؛ در زیر آفتاب میگذاشتند و مجددا وقت داخل باش آن را به درون آسایشگاه میآوردند.
نزدیک اذان مغرب که میشد، همراه با اسرا رو به قبله مینشستم. از تداعی خاطرات ماه رمضان سال قبل، زمانی که در کنار خانواده و دوستان بودم، پردهی اشک شفافی روی چشمانم را میپوشاند. مادرم را در میان دریای متلاطم اشکم میدیدم که میگفت: «حسین، زود بیا خانه با هم افطار بخوریم».
زخمهای دهان باز کردهی جسم و روحمان دردناک شده بود. ماه رمضان، ماه راز و نیاز با خدا بود. اما چند نفوذی و چشم نامحرم، حالات اسرا را ثبت میکرد و نگهبانهای بعثی مدام به آسایشگاهها سرک میکشیدند. غیرتمان برنمیداشت که آنها ما را در حالت ضعف و دلتنگی ببینند. اما در گوشه دیگر اشک نچکیدهام، پنجاه برادری را میدیدم که دستهایشان مثنوی مهربانی بود و سعی میکردند در کنار سفرهی افطار غریبانه سلول تنگمان حال و هوای همدیگر را چنان متحول کنند که هر اسیر اردوگاه گردش چرخ روزگار را به کام دژخیمان مخوفمان سیاه کند. وقتی یکی از برادران با صدای داودیاش، شروع به خواندن دعای ربنا، ربنای قبل از اذان مغرب میکرد، زیر لب با او همنوا میشدیم. حس قرب به خدا چنان بود که انگار با هر نفس پله، پله به خدا نزدیکتر میشدیم.
اسرا ابتدا نماز میخواندند و بعد افطار میکردند. افطار ما همان غذای ناچیز و کمی بود که بعثیها برای ناهار به ما میدادند. آن را برای افطار نگه میداشتیم. ناهار ظهر حدود ۵ تا ۶ قاشق برنج و مقداری خورشت بود. اگرچه آن را دور پتویی میپیچیدیم که از دهان نیفتد. اما باز هم روی خورشت را لایهای به ضخامت یک تا دو سانت از چربی میپوشاند. چشم میبستیم و بعد از خواندن دعای “اللهم لک صمنا و علی رزقک افطرنا” روزه خود را باز میکردیم. سحری هم، همان شام شب بود که چند دقیقه قبل از اذان صبح میخوردیم؛ سرد و از دهان افتاده. برای اسرا مهم بندگیشان بود که روز به روز جمال حق را در گوشه زندانشان عیان میدیدند و با روحیه عالی در مقابل شکنجههای بعثیها طاقت میآوردند.
هر روز دو نوبت چای به ما میدادند. آن را برای افطار میگذاشتیم. چای هم سرد تناول میشد. خوردن غذای مانده در آن هوای گرم باعث ایجاد مشکلات گوارشی زیادی از جمله اسهال برای اسرا میگردید. اما باز هم وقت سحر پای سفرهی ماه مهمانی خدا حضور حداکثری برادران را میدیدم.
در شبهای قدر، آزار و اذیت نگهبانهای بعثی بیشتر میشد. آنها آیین مسلمانی ما را برنمیتابیدند. بیشتر میترسیدند. باید به ما مجوسی میگفتند تا تاریخ بر پیشانیشان مهر مسلمانکشی نزند. نماز خواندن و بیدار ماندن در شب، ممنوع بود. برای این محدودیت هم چارهای اندیشیدیم. اسارت، جرات و جسارت ما را به چالش میکشید و برای هر لحظهمان تدبیری مدبرانه داشتیم. تعدادی از بچهها هم انتخابشان این بود که آینه کوچک جیبی را به دست گرفته و کنار پنجره کشیک بدهند؛ تا سر و کله بعثیها پیدا میشد، بدون جلب توجه دشمن میگفت: «شمر میآید، متفرق شوید.»
مراسم قرآن به سر گذاشتن هم داشتیم. همه میدانستیم در آن شرایط که جاسوسهای اندک کوچکترین حرکات ما را کف دست دشمن میگذارند، ما جانمان را کف دست میگرفتیم تا از سرمان رحلی برای مصحف خدا بسازیم. اما در هر آسایشگاه دو تا سه قرآن بیشتر وجود نداشت. بچهها بر روی برگهای که از پاکت سیگارها یا تاید جمع کرده بودند، سوره اخلاص را مینوشتند و آن را روی سر میگذاشتند.
هرچند که صبح سرهای سبزمان آماج ضربات دردآور باتومهای نگهبانها میشد. در آن لحظات به هر طرف مینگریستم نور خدا را در آیینهی بیزنگار چشم برادران اسیرم میدیدم. رندان خراباتی بودند که پیمانهی وجودشان پر بود از میناب الهی. باکی نداشتند که پیمانهی عمرشان به دست زندانبانهای خشمگین به پایان برسد.
انتهای پیام/ 141
منبع خبر