نماد سایت مجاهدت

جنگ چیزی از دل «مادر» نمی‌فهمد

جنگ چیزی از دل «مادر» نمی‌فهمد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از رشت، «سمیه اقدامی» مسئول نشر آثار و ارزش‌های مشارکت زنان در دفاع مقدس استان گیلان؛ حالا نگاه می‌کنم به عقربه‌هایی که در سرم چرخ می‌خورند و گیج می‌روند تا بینهایت و پرتکرار می‌چرخند، انگار گوشه چشمم به تیزی پیکانشان گیر کرده و من هم می‌چرخم بی‌نهایت، پرتکرار و این دور نفس گیر در من تمام نمی‌شود.

قلبم را درون سینه‌ام حس نمی‌کنم، یک تهی محض، یک بغض سنگین که در پس اشک‌های خشک شده‌ام راه گلویم را بسته و پایین نمی‌رود.
کجای قصه جا ماندی؟!

چشم می‌بندم؛ هنوز صدایت از کوچه می‌رسد به پنجره و سُر می‌خورد روی گل‌های رنگ و رو رفته قالی، داری با بچه‌ها فوتبال بازی می‌کنی، خودم را از دست عقربه‌ها می‌کشم بیرون و پا کِشان به سمت پنجره می‌روم، باید صدایت کنم و بگویم فردا امتحان داری.

کوچه، اما خالی‌ست! باد بر شاخه‌های بی‌رمق بید مجنون چنگ می‌اندازد و مچاله شان می‌کند. از پنجره به ابتدای کوچه نگاه می‌کنم به تابلوی آبی رنگی که از دیروز روی دیوار نصب شد.

صدای قرآن گوشم را پر می‌کند، وقت اذان که نیست، همانجا زیر پنجره می‌نشینم و به چهار چوب اتاق نگاه می‌کنم؛ همه چیز سر جای خودش است حتی گلدان چینی لب پر جهیزیه‌ام، هر چند خالی و غمگین در گوشه تاقچه ایستاده و نفس نمی‌کشد
پاهایم درد می‌کند، توان ایستادن ندارم، تو آنجا نشسته‌ای و داری تکلیف ریاضی ات را حل می‌کنی کنار بخاری، صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می‌آید و دنبالش صدای من است که می‌گویم شام آماده است.
من کجا هستم؟
و تو … آخ تو جگر گوشه‌ام کجایی؟
دارم در خاطراتت گم می‌شوم.

یادم می‌آید که کوله پشتی‌ات را آوردند همان روز که داشتم کنار حوض به شمعدانی‌های قرمز آب می‌دادم و می‌خواستم برایت آستین بالا بزنم.
صدای زنگ در، حیاط را در خودش غرق کرد، چادرم را از طناب کشیدم و پا کشان به طرف در رفتم، اما تو نبودی دو تا از همرزمانت بودند.

هنوز گرد و غبار جبهه روی لباس‌هایشان تازه بود، از موتور پیاده شدند، سرشان پایین بود نفسم داشت تمام می‌شد قلبم نمی‌زد آنقدر سرد بودم که مطمئنم خون توی رگم یخ زده بود.

سکوت.. سکوت.. سکوت…

کوله پشتی‌ات را به سمتم گرفتند، من تمام شده بودم و از تو فقط همین سهم من بود، سهم تمام مادرانه‌هایم.‌
می‌گفتند مردانه جنگیدی، برای وطن، برای ناموس و برای خاکت…

می‌گفتند: تحمل کن، نباید دشمن شاد شویم، آنها، ولی نمی‌دانستند من مادرم و جنگ چیزی از دل مادر نمی‌فهمد…
حالا آن تابلوی آبی که اسمت را در خودش قاب کرده نشانه من است که در خودم گم نشوم.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خروج از نسخه موبایل