به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مصطفی نمیدانست چطور باید حرفش را به رقیه خانم بزند. دل دل میکرد و دائم جملاتش را تغییر میداد. بالاخره دل را به دریا زد و گفت الان که در ماه محرم برای غربت و مظلومیت خاندان پیامبر به سینه میزنیم و میگوییم کاش بودیم تا همراهیتان میکردیم، در سرزمینی دیگر آن هم در عصر ما تاریخ در حال تکرار شدن است. حرم حضرت زینب(س) به خطر افتاده و این بار اگر ما نرویم جلوی چشممان به ساحت خانم هتک حرمت میشود.
رقیه خانم همه این صحبتها را آرام میشنید. میدانست مصطفی باید برود، میدانست حرفهایش درست است اما با دل مشوش خود چه میکرد؟ بالاخره راضی شد و همسرش را در محرم سال ۹۴ راهی سوریه کرد.
شهید مصطفی زاهدی بیدگلی سمت راست تصویر، در دوران دفاع مقدس
مصطفی رفت و چند روز بعد خبر آمد مجروح شده و در بیمارستان بستری است. پسرها به نوبت بالای سر پدر پرستاری میدادند و یخ روی زخم پدر میگذاشتند مبادا عصب دست از بین برود. همه اعضای خانواده شاید ته دلشان از این مجروحیت خیلی هم ناراضی نبودند. چرا که حالا دیگر پدرشان تکلیف خود را انجام داده و لااقل با یک دست مجروح کنارشان خواهد ماند.
اما از چشمان رقیه خانم و نگرانیهایش پیدا بود این حرفها برای مصطفی معنی ندارد. او این نسل را به خوبی میشناخت و میدانست کارشان را نیمه رها نمیکنند. همین هم شد. به محض به دست آوردن سلامتی دوباره سال ۹۵ همه دیدند پدر ساکش را جمع میکند. رقیه خانم جلو آمد و گفت: مادرت مریض احوال است، بعد از شهادت ماشاءالله و محمود دیگر طاقت دوریات را ندارد. اما مصطفی بلد بود همه، حتی مادر را چطور راضی کند.
سال ۹۵ که دوره مأموریتش تمام شد و برگشت بعد از مدتی دوباره درخواست رفتن داد. این بار گره در کارش افتاده بود و با اعزام مجددش موافقت نمیشد. نذر کرد سه بار قرآن را ختم کند. آخرین ختم قرآن را در حرم امام رضا (ع) خواند و به ایشان متوسل شد تا گره از کارش باز شود. امام هشتم صدایش را شنید و حاجتش را روا کرد.
سال ۹۶ سومین اعزام به سوریه فراهم شد. رقیه خانم بیتاب تر از تر وقت دیگری بود. او این حس را یکبار دیگر تجربه کرده بود. حس اینکه ندایی در دلت میگوید این آخرین دیدار با عزیزت خواهد بود. دخترشان را جلو فرستاد. فرزانه تک دختر آقا مصطفی بود و شاید حرفش بیشتر اثر میکرد. فرزانه گفت: بابا پس کی قرار است استراحت کنی؟ دیگر بس است. شما دین خودت را ادا کردی. وقتش شده بمانی کنار ما. رقیه خانم پشت دختر را گرفت و همین حرفها را زد. مصطفی با تعجب گفت: خانم شما دیگر چرا؟ شما که خودت کوهی از صبر و استقامت هستی.
رقیه خانم گفت: من یکبار خبر شهادت محمود برادرت را شنیدم، دیگر تحمل ندارم خبر شهادت شما را هم بیاورند.
محمود برادر دوم مصطفی بود که در کربلای ۴ سال ۶۵ به شهادت رسیده بود، همان عملیاتی که مصطفی چشمش را از دست داد. رقیه خانم هشت سال با محمود زندگی کرده بود و دو فرزند داشت. بعد از دو سال که پیکر همسرش را برگرداندند، مصطفی از او خواست با هم ازدواج کنند تا بتواند برای فرزندان برادرش را پدری کند. رقیه خانم هم که ازدواج با یک جانباز را افتخاری میدانست پذیرفت و حالا بعد از ۲۹ سال تاریخ داشت برایش تکرار میشد.
شهید محمود زاهدی بیدگلی
وقت خداحافظی مصطفی برخلاف دفعات قبل سه بار با چشمانی اشک آلود از او خواست حلالش کند. میدانست شهید میشود. خواب دیده بود و خبر داشت. همان خوابی که بعد از شهادتش لا به لای دستنوشتههای او پیدا شد.
«شب جمعه بود. دعای کمیل را در بابالمراد حضرت قاسم بن علی النقی (ع) خواندم. بعد به گلزار شهدای هفت امامزاده رفتم. آنجا پایان دعای کمیل بود. از من خواستند یارب یارب آخر دعا را بخوانم. من هم در پایان دعا به حضرت ابوالفضل متوسل شدم. آن شب در عالم خواب دیدم در زمان جنگ هستم. البته با برادرم غلامرضا مثل قبلاً که در جنگ با هم بودیم به ما خبر داده بودند که عملیات است. انگار که محل عملیات در کنار یک امامزاده بود.
برادرم به من گفت که سریع حرکت کنم ولی من هنوز بند پوتینم را نبسته بودم که دیدم برادرم همراه عدهای دیگر سوار تویوتا شدند و به راننده گفتند حرکت کن کس دیگری نیست. داد زدم من این جا هستم، چرا میگویید کسی نیست؟ بعد خودم را سوار بر ماشین دیدم. البته به شکل دیگری بودم. در همان حال یادم آمد که ممکن است با رفتن به عملیات شهید شوم و غسل شهادت نکردهام. به برادرم این مطلب را گفتم و او گفت: سریع حرکت کن. یک دفعه یادم آمد کسی که موقع جنگیدن به شهادت برسد حنظله غسیل الملائکه میشود. از خواب که بلند شدم هنگام نماز صبح بود. وضو گرفتم و به امامزاده قاسم رفتم. آنجا اذان گفتم و نمازم را خواندم.»
بالاخره مصطفی رفت و بعد از چند روز در عملیات تصرف منطقه بوکمال سوریه که بسیار مهم و حساس بود، خواب خود را تعبیر کرد و در ۲۹ بهمن سال ۹۶ به شهادت رسید.
وقتی در آخرین تماس چند لحظه قبل از شهادتش همسرش از مصطفی میخواهد مراقب خود باشد، او در جوابش میگوید: اینجا خبری نیست و فقط باران میبارد! شهید مصطفی زاهدی بیدگلی زیر باران رحمت خدا مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و شهید میشود.
پیکر پاک اولین شهید مدافع حرم آران و بیدگل در گلزار شهدای هفت امامزاده همین شهر به خاک سپرده شد.
انتهای پیام/
منبع خبر