نماد سایت مجاهدت

روایتی از سه‌ بار استخاره شهید «اسحاقی» برای شهادت!

سه بار استخاره شهادت


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سید محمد اسحاقی» از راویان دوران دفاع مقدس در شهریور ۱۳۴۱ در روستای چهارده استان گیلان به دنیا آمد. او دومین فرزند خانواده بود. محمد، تحصیلات دبستان و دبیرستان را در شهر رشت گذراند.

در ایام نوجوانی در راهپیمایی علیه رژیم شاه شرکت می‌کرد و نماینده دانش آموزان معترض در جریان اعتراضات بود.

با پیروزی انقلاب اسلامی، سید محمد به نیرو‌های بسیج رشت پیوست. در حفظ امنیت شهر، گشت شبانه و کمک به خانواده‌های نیازمند و کهنسال پیشتاز بود.

با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت سپاه درآمد و مربی آموزش و عقیدتی نیرو‌ها در سپاه شد. پس از مدتی فعالیت در سپاه رشت، علاقه به پیشرفت و دانستن بیشتر، او را به دفتر سیاسی (مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس) تهران کشاند. از همین ایام به همراه نیرو‌های دفتر سیاسی به‌عنوان راوی به مناطق عملیاتی اعزام و در کنار فرماندهان برای ثبت وقایع و رویداد‌ها قرار گرفت.

وی در سال ۱۳۶۴ پس از شرکت در کنکور سراسری در رشته تاریخ دانشگاه شهید بهشتی تهران قبول شد و بنابراین بین دانشگاه و جبهه در حال تردد بود. درعین‌حال در دفتر روزنامه اطلاعات نیز به فعالیت مشغول بود.

همراهی با فرمانده و راوی گری در حین عملیات، دنیای جدیدی را پیش چشمان سید محمد اسحاقی گشود. او موفق شد با نگاهی عمیق و همه‌جانبه به ثبت لحظات ناب عملیات‌های والفجر مقدماتی، رمضان، کربلای ۳، کربلای ۴ و کربلای ۵ بپردازد.

حضور مداوم او در کنار فرمانده لشکر، ضبط کامل جریان عملیات و نوشتن دفتر راوی، برگ زرینی از فعالیت‌های او در دفاع مقدس به‌حساب می‌آید.

سید محمد سرانجام در تاریخ ۲۹ دی ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلای ۵ درحالی‌که راوی حاج حسین خرازی بود، در منطقه شلمچه براثر بمباران دشمن بعثی به شهادت رسید.

سه بار استخاره شهادت

شب شنبه است. حاج‌آقا جان (پدر شهید اسحاقی) از مسجد برگشته. روی سجاده نشسته. تسبیح در دست می‌چرخاند. ذکر می‌گوید. سید محمد چند باری از اتاق بیرون می‌رود و برمی‌گردد. دلش را به دریا می‌زند. کنار حاج‌آقا می‌نشیند و می‌گوید: می‌شه یه استخاره با قرآن برای من بگیرین؟

حاج‌آقا قرآن را از روی میز کنار دستش برمی‌دارد. باز می‌کند. بی‌معطلی انگار که هول کرده باشد، می‌گوید: این شهادته.

هیچ حالتی در چهره سید محمد وجود ندارد. نه ناراحت است، نه خوشحال. نیتش را کسی نمی‌داند. می‌گوید: می‌شه دوباره بگیرین؟

حاج آقاجان قرآن را می‌بوسد. انگشتانش را روی حجم صفحات می‌گذارد. باز می‌کند: این شهادته.

چهره سید محمد شبیه کسانی است که غرق در تفکر شده‌اند و دستاویزی برای نجات ندارند. می‌داند ممکن است درخواست دوباره‌اش، حاج‌آقا جان را عصبانی کند؛ اما با لحنی که تمنا در آن موج می‌زند، می‌گوید: می‌شه یه بار دیگه بگیرین؟

حاج‌آقا قرآن را می‌بندد. سه صلوات می‌فرستد. کتاب خدا را به‌آرامی باز می‌کند. این بار تأمل می‌کند. نگاه عمیقی به سید محمد می‌کند. می‌گوید: شهادته.

سید محمد بلند می‌شود. بدون این‌که حرفی بزند، اتاق و پدر را ترک می‌کند. به سمت حیاط می‌رود. گشتی زیر درخت‌ها می‌زند. به آسمان نگاه می‌کند. کسی نمی‌داند چه در ذهنش می‌گذرد. فقط آن‌قدر معلوم است که وقتی به اتاق برمی‌گردد، همان سید محمد چند دقیقه قبل نیست.

از آن شب استخاره شده است؛ یک دریای آرام بی طوفان که کم‌کم دارد ساکش را برای رفتن می‌بندد.

جای خالی یک نفر

ایام امتحانات است. دانشجویان به دنبال کامل کردن جزوه‌هایشان هستند. پلاکارد سید محمد را در دانشکده زده‌اند. اساتید، متأثر به عکسش خیره شده‌اند. همان عکسی که امانی (هم‌کلاسی شهید) روی پله‌های مهدیه گرفت و گفت بالاخره روزی به کار می‌آید، اینجا در روز مبادا کار بچه‌های دانشکده را راه انداخته. سید محمد کلاه‌سیاهی روی سرش دارد و چشمانی مشکی که هنوز از درون عکس، زندگی در آن جاری است.

استاد پروین و بیات با بچه‌های کلاس، اتوبوس می‌گیرند و برای عرض تسلیت به رشت می‌روند. حاج‌آقا جان، شق‌ورق و محکم بالای اتاق نشسته است. هرکس از هم‌کلاسی‌ها حرفی می‌زند. دکتر بیات، اما بیشتر از همه غمگین است. سرش را به نشانه تأسف تکان می‌دهد و می‌گوید:

ما نمی‌دونستیم ایشون از یه خونواده روحانی بوده. واقعاً آقازاده بود. خیلی اهل مطالعه بود. یه سرو گردن از بقیه دانشجو‌ها بیشتر سرش می‌شد. توی رشته تاریخ؛ بهش امید داشتم. حیف شد.

هر شب یکی از مساجد رشت برای سید محمد مراسم فاتحه‌خوانی می‌گیرد. هم خودش را خیلی‌ها می‌شناختند و هم پدر و پدربزرگش اسم‌ورسمی دارند. حاج‌آقا جان از دهه چهل، وجوهات را به نجف برده و به امام داده است. مقلد امام بوده و حالا هم که پسر دومش را در راه امام و انقلاب فدا کرده است.

زیارت قبرسید محمد، شب‌ها!

سال ۱۳۶۶ رشت را بمباران کردند. شهدای بمباران همه در یک ردیف زیر پای سید محمد به خاک سپرده‌شده‌اند. حاج‌آقا جان نیمه‌شب‌ها به زیارت قبر سید محمد می‌رود.

یکی از دوستانش می‌گوید کراهت دارد. نمی‌داند حاج‌آقا جان چاره‌ای ندارد. از وقتی شهدای بمباران آمده‌اند، این‌ها دیگر آرامش ندارند. بازماندگان ردیف پایینی تا حاج‌آقا جان را در لباس روحانیت می‌بینند، شروع به فحاشی می‌کنند. لعنت می‌فرستند که شما این جنگ را درست کرده‌اید.

داغ‌دیده‌اند. حاج آقاجان جوابی نمی‌دهد. روز‌ها را گذاشته برای آن‌ها و خودش شب‌ها به سراغ سید محمد می‌رود.

مصادره خانه پدری توسط بانک!

سال ۱۳۸۷، مادر (که حالا با مرگ پدر، صاحبخانه است) سند خانه را با تمام خاطراتش برای وام یکی از پسر‌ها در رهن بانک می‌گذارد. کار پسر گره می‌خورد و قسط بانک عقب می‌افتد. بانک هم نامردی نمی‌کند و خانه را می‌فروشد.

مادر آلاخون والاخون شده. دستش به‌جایی بند نیست. سر قبر سادات نشسته و گریه می‌کند. کار به دادگاه می‌کشد. این بار مادر دست به دامان سید محمد می‌شود. بالای مزارش می‌نشیند. دلش پر است؛ بیشتر از نامردی‌ها. به پسرش می‌گوید:

سید محمد جان، ناراحت نباشیا، پسرا بی خیالن. تو ناراحت نشو! بیست‌ودوساله تو اصلاً از من خبر نگرفتی! تو دوست نداشتی؟! اونام از من خبر نگرفتن! اصلاً نمی‌گن تو چی شدی، شهید شدی! من که نمی‌شناسم دوستانت رو. اگه تو اینا رو می‌شناختی، نمی‌تونستی اینا رو بفرستی ببینن من چه خاکی به سرم دارم می‌ریزم؟

صدای اذان در (محله) تازه‌آباد می‌پیچد. مادر گریه‌اش را کرده. دستش را سر زانوهایش می‌گیرد و بلند می‌شود. پای سجاده نشسته که تلفن‌خانه به صدا درمی‌آید. تنهاست. پیری هم به زانوانش رسیده. طول می‌کشد تا گوشی را بردارد.

بفرمایین.

سلام حاج خانوم، خوب هستین ان‌شاء‌الله؟ بله شما؟ ما از تهران تماس می‌گیریم. دوستای شهید سید محمد بودیم. می‌خوایم اگه اجازه بدین، با دکتر اردستانی (رئیس دفتر سیاسی؛ مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس) بیایم خدمت شما.

شما از کجا من رو پیدا کردین؟ از پسرتون شماره گرفتیم. حاج محسن آقا!

شما خواب دیدین اومدین؟ نه خواب ندیدیم. عجبه. باشه تشریف بیارین. قدمتون سر چشم.

حکم تخلیه خانه را دادند. کار از کار گذشت. به قول و قرار و دیدار بچه‌های دفتر سیاسی نرسید. تمام زندگی شصت‌ساله مادر را یک‌شبه سر کوچه می‌ریزند.

برف، بی‌امان می‌بارد. راه کوچه بسته‌شده. مردم جمع شدند. مادر هم‌دستش به‌جایی بند نیست. یک زن میان‌سال تنها که بعد از فوت حاج‌آقا جان همیشه خواسته روی پای خودش باشد و سربار کسی نشود. غیرتش برنداشته تا حالا به کسی رو بیندازد. همیشه دستگیر بوده. همین کلی باعث فخر است. حالا هم فقط نصیحت می‌کند:

فکر نکنین شما این پول رو می‌خورین. این آتیش جهنمه. شکم شما بادکرده. نمی‌فهمین. مردی که صاحب جدید خانه شده، می‌گوید: حکم دادگاهه.

دادگاه؟! خدا بیامرزه حاج‌آقا رو، حق داشت می‌گفت: اون ترازو که اونجاست، باید درست کار کنه.

دکتر اردستانی حال کسی را دارد که نوشدارو بعد از مرگ سهراب شده. به‌هم‌ریخته است. دائم تکرار می‌کند: چطور جرئت کردن با مادر شهید این کار و بکنن؟! بچه‌های دفتر را جمع می‌کند. وام می‌گیرند تا مادر سر پیری سرگردان نشود.

سال ۱۳۸۹ مادر و خاله، اردوی راهیان نور می‌روند. خاله عکس شهدا را در مناطق عملیاتی می‌بیند، اما به دنبال گمشده خود است. به خواهرش می‌گوید: ببین، عکس سید محمد چرا توی هیچ کدوم اینا نیست؟

مادر حرفی نمی‌زند. به اروند می‌رسند. یک‌دفعه کنار حسینیه منطقه، خواهرش را صدا می‌کند: زینت بیا، زینت.

خاله خودش را می‌رساند. با دست به عکس‌هایی که روی تابلوی حسینیه زده‌اند، اشاره می‌کند. به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد. عکس سید محمد را کنار شهدا روی تابلوی حسینیه اروندرود چسبانده‌اند. سید محمد به استقبال مادر و خاله آمده.

محبوب استاد

(مجید) نداف؛ راوی آقا عزیز (جعفری)، که تصویر سید محمد را آخرین بار میان نخلستان‌های کنار اروند جاگذاشته بود، دانشجوی جامعه‌شناسی دانشگاه علامه طباطبایی شده. استاد کلاس هم دکتر رضایی است. بین دانشجویان حرف افتاده که این استاد با آن سبیل بلند که فضای بالای دهانش را پرکرده، تب روشن‌فکری دارد. استاد موضوعی را روی تخته می‌نویسد:

یک خانم بزک‌کرده، کنار خیابان ایستاده، جامعه‌شناس فیدبک می‌گیرد؛ چه کسی بوق می‌زند و چه کسی نمی‌زند؟ نداف دست بلند می‌کند: آقای دکتر، جامعه ما جامعه دینیه. به نظر من انتخاب خیلی بدی کردین شما برای این کلاس.

باشه، اشکالی نداره. ما داریم کار جامعه‌شناسی می‌کنیم، ولی ایرادی نداره. اگه موافق باشین، می‌ریم یه متن فوتبالی انتخاب می‌کنیم.

کلاس تمام می‌شود. نداف دنبال استاد می‌رود. آقای دکتر، اولاً تشکر می‌کنم؛ ترتیب اثر دادین. دوما عذرخواهی می‌کنم اگه جلوی بچه‌ها بی‌احترامی شد.

نه آقای نداف، اتفاقاً حرف شما رو قبول کردم. ولی شما داوریتون در مورد من شاید اشتباه باشه. چطور؟

درسته من خارج از کشور درس خوندم، نظراتی داشتم قبل از انقلاب، اما فاز مسلحانه رو هیچ‌وقت قبول نداشتم. ما همون موقع‌ها هم یه جزوه دادیم و اسمش رو گذاشتیم روند جدایی. من این‌طوری که فهمیدم، شما رزمنده بودین. من عاشق امثال شمام. من با یه نفر مثل شما قبلاً آشنا شدم، از موقعی که اون شهید شده، همیشه عکسش روی قلبمه.

دستش را به سمت جیب بالای پیراهنش می‌برد. عکس کوچکی را بیرون می‌آورد. یک عکس پرسنلی کوچک سیاه‌وسفید است؛ اما چشم‌ها تأثیر خودش را از روی کاغذ هم دارد. سید محمد است، رفیق روزنامه اطلاعات رضایی (استاد).»

منبع:

نظر لو، مرضیه، دیدبان تاریخ (مستند روایی از زندگی شهید سید محمد اسحاقی)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، چاپ اول ۱۴۰۰، صفحات ۱۹۷، ۱۹۸، ۲۴۵، ۲۴۶، ۲۴۷، ۲۴۸، ۲۴۹، ۲۵۰، ۲۵۱، ۲۵۲

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خروج از نسخه موبایل