در حرم، حالت تضرّع و استغاثهاش اشکم را درآورد. میدیدم که در وجود این مرد، چقدر آشوب و دلنگرانی است. کاش چیزی به نام پول اختراع نمیشد، تا این قدر خوشیها کوتاه نبود و عمر شادیها و خندهها را این قدر گذرا نمیکرد. بهترین نماز عمرم را همان جا پشت علیرضا خواندم. وسط این غوغا و گیر و باری که درست شده بود، احساس غرور میکردم. قدمهایم محکمتر شده بود. به علیرضا گفتم: «کنار تو انگار دارم روی ابرها قدم میزنم.»
خندید و سری تکان داد و گفت: «انشاءالله که بتوانم همیشه مراقبت باشم و به من تکیه کنی!»
کنار ضریح دعا خواندم و به خاطر وجود علیرضا از خدا تشکر کردم. وقتی به محل قرار رسیدم من زودتر گفتم: «زیارت قبول.»
یک ساعت، همۀ زمانی بود که رفتیم و زیارت کردیم و برگشتیم! از ترس این که دیرتر از پدرم به خانه برنگردیم! اما دست بر قضا پدرم دروازه را باز کرد. هر دومان جا خوردیم. من بیشتر شرم شدم. پدرم به سردی دست علیرضا را که به سمتش دراز شده بود فشرد.
وقتی داخل اتاق بیبی نشسته بودیم، باز هم برایم از توکل گفت و همراهی و همدلی خودمان. بعد گفت: «از امام رضا تشکر کردم که تو را نصیب من کرده. بقیۀ راه دیگر چیزی نیست. درست میشود. زندگی بالا و پایین، زیاد دارد. اشتباه من بود که حاجی را ناراحت کردم. کمکم از دلش درمیآورم!»
بعد از یک هفته پدرم به علیرضا گفت: «دوست ندارم هر وقت میآیم خانه، تو اینجا باشی! برو خانۀ فامیلتان!»
علیرضا هم بهنرمی گفت: «من در مشهد جایی ندارم حاجی! یا باید بروم هتل یا بروم افغانستان. منزل دوستانم که نمیروم، چون هم برای شما زشت است هم برای من. حتماً با خودشان میگویند الان که زن داری چرا نمیروی خانۀ خُسورخِیلات (۱)»
پانوشت: ۱. خسور به معنای پدرزن و خسورخیل به معنای طایفۀ پدرزن است.
انتهای پیام/ 141
منبع خبر