مجاهدت

روزی که یک ملت در سوگ سردار دل‌ها گریست


گروه اجتماعی دفاع‌پرس – سعید نوروزی‌پور؛ قلم را در دست می‌گیرم، نمی‌دانم از کجا شروع کنم از زمان دیدار یا زمان خداحافظی؛ دو رکعت نماز می‌خوانم و دلم و قلمم را به او می‌سپارم. گویی دیگر قلم از آنِ من نیست؛ همه خوبی‌ها، تعاریف و خاطرات چند باری که او را دیدم را به یاد می‌آورم. یاد روزی می‌افتم که برای اولین او را دیدم.

چندساعتی از ظهر می‌گذرد در خبرگزاری مشغول کار هستم که خبر برگزاری مراسم ختم شهید «حمید تقوی» می‌آید؛ سردبیر اسم مرا برای پوشش خبر می‌دهد؛ آماده می‌شوم که از خبرگزاری خارج شوم، سردبیر آرام به من می‌گوید حاج قاسم هم می‌آید.

اسم حاج قاسم که می‌آید، خستگی‌ها را فراموش می‌کنم و با خوشحالی تمام راهی برنامه می‌شوم، گویی «عاشق برای دیدار معشوقش می‌رود» در راه خدا را شکر می‌کردم که برای اولین بار قرار است نمادی از جبهه مقاومت و اسوه اخلاق را ببینم. پس از حدود یک ساعت وارد شهرک محلاتی می‌شوم و بعد از سوال از چند نفر، مسجد محل برگزاری مراسم ختم سردار تقوی را پیدا می‌کنم.

پس از تشریفات اولیه وارد مسجد می‌شوم، حاج قاسم برای خیر مقدم جلوی همه ایستاده و به گرمی با همه دست می‌دهد، پس از عرض تسلیت به خانواده شهید تقوی در قسمتی از مسجد می‌نشینم تا حاج قاسم را به خوبی ببینم، حواسم به حاج قاسم است، نمی‌خواهم دقیقه‌ای نگاهم را از او برگردانم. پس از ساعتی مراسم تمام می‌شود؛ به رسم ادب دوباره سردار مردم را بدرقه می‌کند، این بار کمی جرات پیدا می‌کنم و با سردار چند کلمه‌ای صحبت می‌کنم و پیشانی او را می‌بوسم، سردار این بار هم همان جمله معرفشان را می‌گویند «دعا کنید که شهید شوم».‌

نمی‌دانستم که آیا درباره سردار باید چنین دعایی بکنم یا نه. اما پس از بازگشت به خبرگزاری همچون کودکی که ذوق دارد برای همه تعریف کردم حاج قاسم را دیدم و پیشانی او را بوسیدم.

پس از دیدن حاج قاسم علاقه من به او خیلی بیشتر از گذشته شد؛ خیلی از برنامه‌ها را به امید دیدن سردار دل‌ها می‌رفتم، اما دیدار «حبیب» نصیب من نمی‌شد. تا اینکه جهت پوشش برنامه‌ای به حسینیه سپاه رفتم؛ آنجا باز هم سعادت داشتم که حاج قاسم را ببینم. این بار نتوانستم جلو بروم، ولی چشم از سردار برنمی‌داشتم و فقط او را نگاه می‌کردم. آرامش زیادی در چهره حاج قاسم بود؛ آرامشی که به سایرین هم منتقل می‌شد.

دیدار سوم من با حاج قاسم کمی طولانی شد و این بار سردار دل‌ها را در مراسم ختم پدر بزرگوارشان، ایشان را در مصلی امام خمینی (ره) دیدم؛ در این مراسم حاج قاسم با تواضع از همه استقبال می‌کرد.

این مراسم مهمان ویژه‌ای داشت؛ مهمانی که همچون برادر برای حاج قاسم بود. سردار تا قبل از آمدن او اشکی در فراق پدر نریخت، اما وقتی «ابومهدی المهندس» آمد، سربر شانه او گذاشت و گریه کرد؛ با اینکه چند سالی از آن مراسم گذشته، اما هنوز آن صحنه را به خوبی به یاد دارم؛ گویی با آمدن ابومهدی، حاج قاسم کمی آرام شده است.

حال که به آن زمان فکر می‌کنم، می‌گویم خدا را شکر که این دو با هم شهید شدند؛ چرا که اگر یکی از آن‌ها به شهادت می‌رسید، ماندن برای دیگری بسیار سخت و ملال‌آور می‌شد و اینجاست که به یاد اشک‌های سردارِ جان در فراق شهید کاظمی می‌افتم که همچون باران بهاری اشک می‌ریخت و از فراق دوست صمیمی و همرزم شهیدش بی‌تابی می‌کرد.

روایتی از دیدار تا وداع/ روزی که یک ملت در سوگ سردار دل‌ها گریست

مراسم که تمام شد، جلو رفتم و با حاج قاسم دست دادم و به ایشان تسلیت گفتم و فرصتی شد با ابومهدی المهندس هم دست بدهم.

اخبار مربوط به حاج قاسم را پیگیری می‌کردم؛ روز‌ها و شب‌ها گذشت تا اینکه آن شب شوم فرارسید؛ ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ شیفت شب خبرگزاری بودم، دقایقی بود که پس از پایان کارم، به خواب رفت بود، اما ساعت ۱:۳۰ بامداد با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم و خبر آمد که حاج قاسم، امید مستضعفان و مالک اشتر جبهه مقاومت به شهادت رسیده است؛ خبر به حدی تلخ بود که نمی‌خواستم آن را باور کنم و دوست داشتم این یک کابوس تلخ باشد که تنها در خواب دید‌ام. تلویزیون را روشن کردم. شبکه خبر سیما، خبر شهادت حاج قاسم را اعلام کرد.

نمی‌دانستم باید چه کنم. لپ‌تاپ را روش کردم؛ در حالی که اشک می‌ریختم، خبر شهادت حاج قاسم را منتشر کردم، گویی دنیا روی سرم آوار شده بود، شوکه بودم و فقط گریه می‌کردم. تا صبح اخبار مرتبط با شهادت حاج قاسم را با دیدگانی اشکبار منتشر می‌کردم.

صبح با اینکه از من خواسته بودند که به دلیل خستگی، دیرتر در خبرگزاری حاضر شوم، ولی خودم نمی‌توانستم قبول کنم و با اصرار به خبرگزاری رفتم. وارد محل کار که شدم، انگار وارد ماتم‌کده شده بودم؛ همگی اشک می‌ریختیم و کار می‌کردیم.
سخت‌ترین روز را در دوران کاری‌ام تجربه می‌کردم؛ چشمانم را بستم و یاد جمله حاج قاسم افتادم که گفته بود «دعا کن شهید شوم».

خیلی سخت بود، اما باید به دنیا اعلام می‌کردیم که راه، هدف، مکتب و منش حاج قاسم چه بود و چرا ترامپ تروریست دستور ترور حامی مستضعفان را داده است. نمی‌دانم چطور بگویم، قلم من را یاری نمی‌کند تا بتوانم احساسی که در آن روز‌ها داشتم را بیان کنم.

چهره شهر عوض شده بود، همه منتظر آمدن پیکر حاج قاسم بودند تا بدرقه باشکوهی از او و یاران با وفایش صورت گیرد. پس از تشییع پیکر حاج قاسم در کربلا، کاظمین، اهواز، مشهد و قم، پیکر مطهر سیدالشهدای مقاومت وارد تهران شد.

نمی‌دانم در وصف جمعیتی که آمده بودند، چه بگویم؛ اما مراسم تشییع شهید عزیزمان بی‌نظیر و به قدری شلوغ بود که چندین ساعت طول کشید تا از مترو خارج شوم. مردم با هر سلیقه و هر نظری آماده بودند تا از زحمات و مجاهدت‌های سردار دل‌ها تشکر کنند.

پس از ساعت‌ها خودم را به ورودی دانشگاه تهران رساندم؛ همه به صف ایستاده بودند تا نماز میت را به امامت رهبر معظم انقلاب اسلامی بخوانند؛ در بخشی از نماز پس از اینکه رهبر گریه کردند، همه کسانی که در آنجا بودند نیز به گریه افتادند؛ گریه‌های مردم معنای زیادی داشت؛ این گریه‌ها اعلام کرد که همواره به ندای رهبرشان لبیک می‌گویند و در تمامی صحنه‌ای پشت ولایت هستند؛ این گریه اعلام کرد که همچون هشت سال دفاع مقدس در برابر کسانی که چشم طمع به کشورمان دارند، ایستادگی می‌کنیم و نخواهیم گذاشت حتی وجبی از خاک کشورمان به دست دشمن بیفتد و این گریه اعلام کرد که گرچه حاج قاسم را به شهادت رساندند، اما ما همه حاج قاسم تو و فداییِ شما هستیم‌ای امام عزیز.

مراسم تمام شد و تابوت حاج قاسم را از دانشگاه بیرون آوردند. چشمم به تابوت سردار جان که افتاد، یاد روزی افتادم که او را دیدم و پیشانی‌اش را بوسیدم. در دلم گفتم (سردار نمی‌دانم سر در بدان داری یا نه، اما به آرزویت رسیدی). اشک امانم نمی‌داد، اما اشک‌هایم را پاک می‌کردم تا بتوانم برای آخرین بار سردار دل‌ها را ببینم.

بعد از وداع با حاج قاسم آرام آرام قدم می‌زدم و با خودم می‌گفتم‌ای کاش عکسی به یادگار با حاج قاسم می‌داشتم.‌ای کاش می‌توانستم دوباره بر چهره ماهش بوسه بزنم و‌ای کاش این دیدار، دیدارِ آخر نبود.

روز‌ها و شب‌ها از شهادت حاج قاسم می‌گذرد و به سالروز شهادت سردار دل‌ها می‌رسیم؛ باید از خودمان سوال کنیم که چه موضوعی باعث می‌شود تا حاج قاسم به این سطح از بزرگی برسد که رهبر معظم انقلاب اسلامی از او و مرامش به‌عنوان «مکتب سلیمانی» یاد کنند و خون این شهید چه برکت و جوششی دارد که نیرو‌های جبهه مقاومت را وامی‌دارد تا قوی‌تر و باصلابت‌تر از گذشته به راه خود ادامه دهند.

حالا پس از گذشت نزدیک به سه سال از شهادت سردار دل‌ها سپهبد حاج قاسم سلیمانی انگشتری از ایشان به من رسیده که هم مسئولیت من را نسبت به گذشته بیشتر می‌کند و آرامشی برای من در این روز‌ها شده است؛ سردار جان هرگاه دلتنگ شما می‌شوم نگاهی به این انگشتر می‌کنم و یاد آن لحظه باور نکردی می‌افتم که خبر شهادت شما مخابره شد یاد اشک‌هایی که ملت ایران در مراسم تشییع پیکر شما ریختند می‌افتم؛ راستی سردار عزیز این روز‌ها جای شما خیلی خالیست…

انتهای پیام/ 241

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خروج از نسخه موبایل