نماد سایت مجاهدت

عراقی‌هایی که برای نرفتن به جنگ با ایران خود را به دیوانگی می‌زدند

.


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «مرتضی رستی» از آزادگان دوران دفاع مقدس خاطره اولین روز‌های اسارت و هم اتاقی شدن با ۲ منافق را روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید.

برخورد صدام با سربازان عراقی

وقتی اسیر شدیم ابتدا ما را به العماره بردند و من و یکی از دوستان را که هر دو مجروح بودیم از شهر العماره به بغداد در محلی که مثل پادگان بود منتقل کردند. به بغداد که رسیدیم در آهنی بزرگی باز شد عده زیادی برهنه بودند! بعثی‌ها با هر وسیله‌ای مشغول ضرب و تنبیه آن‌ها بودند، با خودم گفتم اگر یکی از این کابل‌ها یا میلگرد‌ها را بخورم تمام. زمین هم از گرما آتش بود، به حدی که اصلاً بدن‌های بی حس و حال ما طاقت نداشت.

در اتاقی را باز کردند ما را داخل اتاق روی زمین سیمانی انداختند و بدون دادن حتی ملحفه یا بالشتی برای زیر سر رفتند.
در اینجا تعدادی اسیر بودند که اکثراً از ناحیه پا تیر و ترکش خورده بودند روی چند تخت قرار داشتند. اتاق پنجره‌ای رو به بیرون داشت و تعدادی از اسرای دیگر که لخت بودند را می‌دیدم چطور توسط نگهبان‌ها شکنجه می‌‎شوند. همین افراد که کتک می‌خوردند وقتی از کنار اتاق ما رد می‌شدند یواشکی داخل اتاق کیک یا بیسکویتی می‌انداختند و می‌گفتند اهلاً و سهلا و رد می‌شدند که مامورین نفهمند. حالا این‌ها چه کسانی بودند که عربی حرف می‌زدند را زیاد متوجه نشدیم، ولی بعداً شنیدیم عراقی‌هایی بودند که برای نرفتن به جنگ خودشان را به دیوانگی زده‌اند مثلا یکی پشتک می‌زد، یکی به هوا می‌پرید، یکی غلت میزد، یکی به دیوار لگد می‌زد و …

در اتاق باز شد دو نفر را با لباس اسارت آوردند و کلی رسیدگی کردند امکانات دادند که احتمال دادیم اسیر قدیمی صلیب دیده باشند، ولی مسلک و مرامشان چه بود نمی‌دانم، چون این دو نفر به محض ورود شروع کردند با الفاظ رکیک فحش دادن و توهین و بی‌ادبی کردن به مجروحین که درد می‌کشیدند و ناله می‌کردند. عراقی‌ها هم از آن‌ها حمایت می‌کردند در حالی که نسبت به ما با توپ و تشر برخورد می‌کردند. طوری شد که دیگر صدایی از کسی در نمی‌آمد تا این آقایان ناراحت نشوند.

یک احتمال هم دادیم و آن این بود که شاید این‌ها از منافقین داخل اردوگاه‌ها یا منافقین مترجم استخبارات باشند. هیچ اثری از بیماری یا دردمندی در آن‌ها نبود و حتی یک بار هم دکتر نیامد معاینه شان کند که ما بفهمیم چه شده‌اند. غذاشان هم خاص بود یعنی جدای از غذای دیگران و هرچه از پنجره هم داخل می‌انداختند این‌ها می‌گرفتند و می‌خوردند، به دیگران هم نه تعارف می‌کردند نه می‌دادند حتی سیگار هم که آن بیرونی‌ها داخل اتاق می‌انداختند این‌ها می‌کشیدند.

من و دوست دیگر، با بدن مجروحی که رمقی در آن نمانده بود روی زمین‌های داغی بودیم که احساس می‌کردیم روی تشکی از سوزن خوابیده ایم. مجروحین روی تخت‌ها هم که همه از ناحیه پا تیر و ترکش خورده بودند و تحرک نداشتند. از آن دو نفر هم که توقع نداشتیم، چون می‌دانستیم فقط فحش و ناسزا می‌گویند.

ضمناً آقای پرستار عراقی هم هر روز با آمپولی که فکر می‌کنم آخرین سایز سرنگ بود می‌آمد و به همه ما با یک سوزن که مثل میخ بود تزریق می‌کرد و می‌رفت. چه تزریق می‌کرد نفهمیدیم! فردی می‌گفت این پرستار شیعه است و آمپول چرک خشک کن می‌زند. پرسیدم از کجا فهمیدی که شیعه است؟ گفت: تنها کسی است که هوای ما رو داره و ضمناً شیشه اون قاب عکس صدام بالاسر را آب دهان می‌اندازد و پاک می‌کند اوست. می‌خواهد به ما بفهماند او هم از صدام بدش میاد و هوای ایرانی‌ها رو داره البته مطرح کردن این موضوع قبل از آمدن آن دو اسیر بود بعدش او هم جرات نمی‌کرد حرفی بزند یا کاری بکنه دکتری هم آمد به ما قول عمل جراحی داد که درست روز عمل ما را منتقل کردند به بیمارستان نیرو هوایی. می‌گفتند او هم شیعه بوده.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خروج از نسخه موبایل