مجاهدت

مرغابی‌هایی که حقوق‌بشر آمریکایی را رسوا کردند


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: بیمارستان صحرایی حضرت فاطمه زهرا (س) واقع در ۳۰ کیلومتری جنوب آبادان، بار‌ها توسط ارتش بعث عراق مورد بمباران هوایی و آتشباری توپخانه‌ای و حتی شیمیایی قرار گرفت؛ در این راستا ۳۰ بهمن سال ۱۳۶۴ ارتش بعث عراق توسط دو فروند هواپیما سایت این بیمارستان را بمباران کرد که بر اثر آن تعدادی از پرسنل که در محوطه بودند، شهید شدند؛ اما جنایت فاجعه‌بارتر چندروز بعد یعنی هشتم اسفند رقم خورد؛ در این روز بیش از ۱۰ فروند هواپیمای عراقی، بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا (س) را بمباران تخریبی و سپس شیمیایی کردند که در این حادثه، دو بمب شیمیایی با فواصل مختلف جلوی در‌های ورودی اورژانس و کادر درمانی بیمارستان اصابت کرد و باعث آلوده شدن بیمارستان شد؛ البته حدود ۲۴ ساعت بیشتر طول نکشید که به‌همت جمعی از پرسنل و مسئولان بهداری رزمی، از بیمارستان با تمام تجهیزاتش، رفع آلودگی شد؛ این درحالی هست که سازمان‌های حقوق‌بشری، در حقیقت چشم خود را نسبت به استفاده صدام از سلاح شیمیایی و هم بمباران مراکز امدادی و بیمارستان‌ها توسط وی بسته بودند.

دکتر «سیاوش صحت» یکی از پرسابقه‌ترین جراحان دوران هشت سال دفاع مقدس هست که از روزهای ابتدایی این سال‌ها در کردستان حضور داشت و در تمام عملیات‌های بزرگ جنگ جراحی انجام داده و در ساخت و راه‌اندازی بیمارستان‌های صحرایی نقش مهمی داشت. او پس از بمباران شیمیایی بیمارستان صحرایی حضرت فاطمه زهرا (س) به‌مدت سه‌هفته در این بیمارستان حضور پیدا کرده و با کمک دیگر پزشکان فعالیت این بیمارستان را به حالت عادی خود بازگردانده هست.

این پزشک دوران دفاع مقدس، ماجرای حضور خود در بیمارستان صحرایی حضرت فاطمه زهرا (س) را این‌گونه روایت کرده هست: «بچه‌ها با من تماس گرفتند و گفتند می‌خواهیم به جبهه برویم؛ یک هواپیمای C۱۳۰ گرفته بودند. همان‌روز که از اصفهان حرکت کردیم، بمباران شد و شیشه‌های خانه ما شکست، چون ۲ کیلومتری خانه را زده بودند. یادم هست آن‌موقع همسرم با من قهر کرد؛ چون می‌گفت تو مسئولیت سرت نمی‌شود. الان که وضع ما در این‌جا این‌طور هست، داری می‌روی جبهه؟ خلاصه سوار هواپیما شدیم و به اهواز رفتیم؛ ساعت ۲ بعدازظهر دیدم که تمام بچه‌ها را برداشتند بردند و دیگر کسی کنارم نیست. بعد به من و آقای دکتر بدر که متخصص بیهوشی بود، گفتند به بیمارستان امام رضا (ع) برویم، رفتیم دیدیم در آن‌جا نه خبری از جنگ بود و نه پرنده پر می‌زند؛ بعد‌ها فهمیدم به من تهمت زده بودند که ستون پنجم صدام هستم و در مواقع و مواضع حساس نباید حضور داشته باشم! به هر حال اتاقی که بود. تمیز کردیم و نشستیم چای درست کرده بودیم و می‌خوردیم که دیدیم آقایی با یک استیشن تویوتا آمد. از آقای دکتر بدر، سراغ دکتر صحت را گرفت. بعد به من گفت: آقای دکتر، باید بروید، پرسیدم کجا برویم؟ گفت: الان نمی‌توانم بگویم.

شبانه به اهواز رفتیم. آن‌جا به من گفتند که می‌خواهیم به بیمارستان فاطمه زهرا (س) بروید؛ بیمارستانی که هفته پیش شیمیایی شده و وضعش خیلی بد هست. یک گروه از استان فارس آمده بودند؛ ولی گفتند که باید ما به آن‌جا برویم. گفتم: اگر می‌خواهید، دو چیز حتما می‌خواهم؛ یکی بچه‌های اصفهان و دیگری وسایلم در اصفهان. الآن تلفن کنید و بگویید وسایلم را بیاورند. هرچه هم کم دارند، به مطبم بروند و بردارند. خودشان می‌دانند چه وسایلی لازم هست؛ چون قبلا همراهم به اینجا آمده‌اند. گفتند: چیز دیگری نمی‌خواهید؟ گفتم: چرا حمام هم می‌خواهم. فکر می‌کنم آن‌زمان سردار فتحیان مسئول بود. پیام فرستاد که حرف شما را قبول می‌کنیم. 

خلاصه به بیمارستان رسیدیم و بچه‌های اصفهان هم آمدند. یکی از آن ماشین‌های ۲۰ چرخه‌ای که در آن حمام درست می‌کردند و آب گرم و دوش داشت هم آمد؛ ولی متاسفانه وقتی رسید، با بمب زدند و داغانش کردند؛ البته روز بعد یکی دیگر فرستادند.

موقعیت بسیار بدی بود. هم بیمارستان به شدت صدمه دیده بود و هم نیروی کافی نبود. فقط گروهی از شیراز حضور داشتند که، چون نیروی داوطلب نبودند و با قانون یک ماه حضور اجباری آمده بودند، می‌لرزیدند و می‌ترسیدند و کار خاصی نمی‌کردند. ترسناک هم بود.

سه‌هفته در بیمارستان فاطمه زهرا (س) بودم و واقعاً آن‌جا درست شد؛ یعنی محیطی به وجود آمد که در آن نه‌تنها خودمان آماده به کار بودیم؛ بلکه گروه شیراز هم که برنامه‌ریزی کرده بودند تا شیفتی باشند، برنامه‌های‌شان را پاره کردند و گفتند ما همیشه در اتاق عمل هستیم. شما اگر می‌خواهید بیایید، اگر نمی‌خواهید نیایید. واقعاً هم همه در اتاق عمل بودند. این تجربه نشان می‌دهد که همه ما خوب هستیم و اگر در شرایط مناسب قرار بگیریم، روحیه‌مان فوق‌العاده هست. وقتی از من می‌پرسیدند: «شما نمی‌ترسیدید؟» جوابم این بود که وظیفه‌ام را انجام می‌دهم. آدمی که وظیفه‌اش را انجام می‌دهد، هیچ‌وقت نمی‌ترسد و قدرت می‌گیرد؛ چون احساس وظیفه بزرگ‌تر از ترس هست.

غالباً با بچه‌های تیم جراحی خودم به جبهه می‌رفتم. خیلی کم با دیگران رفتم؛ چون معمولاً جراحان عقاید و طرز فکر مختلف و متفاوتی داشتند؛ ولی اعضای گروه، هیچ تفکری جز این نداشتند که باید به مجروح به بهترین شکل برسیم و سعی کنیم زنده نگهش داریم.

بیمارستان فاطمه زهرا (س) از همه‌جا سخت‌تر بود. واقعاً خیلی مجروح داشتیم، پنج شش اتاق دائما اشغال بود. این بیمارستان زیر خاک بود. عراقی‌ها هم صبح با مرغابی‌هایی که می‌آمدند، بمباران را شروع می‌کردند. هم عصر که مرغابی‌ها می‌رفتند، بمباران می‌کردند؛ چرا این کار را می‌کردند، نمی‌دانم! یک‌روز در اتاق عمل بودم که بمب در دو سه متری ما خورد؛ چون بمب در خاک می‌خورد، یک درز خیلی بزرگ روی دیوار اتاق عمل و درست شده و گرد و خاک شد. همه ترسیدیم و بیرون رفتیم؛ اما شاید این ترس ۲۰ ثانیه طول کشید. دکتر سلطانی که متخصص بیهوشی بود. فریاد زد: بچه‌ها، چرا به اناق‌تان نمی‌روید؟ این فریاد از بمبی که زدند، خطرناک‌تر و صدادارتر بود. بلافاصله همه به اتاق عمل و بالای سر مجروح برگشتیم.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

خروج از نسخه موبایل