در ادامه خاطرهای وی را از روزهای جنگ تحمیلی و حملات صدام به شهرها میخوانید.
شهریور ۱۳۵۹ بود. داشتیم در دانشگاه آموزش آموزگاری میدیدیم تا برویم به کلاسهای درس و آموزش و پرورش. ۳۱ شهریور صداهای نامانوس و غریب برخاست: «عراق حمله کرده!» حمله به پایگاه دوم شکاری همزمان با حمله هوایی به فرودگاههای شهرهای دیگر.
کلاس و درس و آموزش و رؤیای معلم شدن دود شد و بر باد رفت. ۲۰ روز از آغاز جنگ گذشته نگذشته با بچههای مسجد رفتیم ایلام. باید هر چه زودتر پدر متجاوز را در میآوردیم و برمیگشتیم سر کار و زندگیمان! شهر در تاریکی فرو رفته بود. به اتفاق بچهها رفتیم خانه کسی از اهالی به اسم آقای چراغی. پاسی از شب گذشته بود که ما مسلح به تفنگ ام یک شدیم. این تفنگهای قدیمی تنها پنج گلوله در خود جای میداد. نیمههای شب رفتیم صالح آباد جاده ایلام – مهران. شب در حیاط امامزاده خوابیدیم. ستارهها عجب درشت و نورانی بودند. صبح زود با تویوتا و چند رزمنده رفتیم سمت تپههای کله قندی. بین راه لاشه ماشینها و آمبولانسهای سوخته بود.
رسیدیم به زیر یک پل. رودخانهای کم آب آن سوتر جاری بود. یک قبضه خمپاره ۱۲۰ و یک سرهنگ ۲ و یک درجه دار و چند سرباز و بسیجی؛ و تنها ۱۰-۱۲ گلوله تا عصر؟ هلیکوپتر عراقی که میآمد، تنها باید کنار بوتهها استتار میکردیم ولاغیر. عصر برگشتیم به صالح آباد. فکر کردیم این جوری فایده ندارد، از هر ساعت شلیک یک گلوله خمپاره به سوی دشمنی که سر تا پا مسلح بود و با تجهیزات کامل حمله کرده بود. برگشتیم ایلام. شب بود و باز تاریکی غلیظ. باید آموزش نظامی میدیدیم. شب زنگ زدیم تبریز، معتمد و ریش سفید مسجد پشت گوشی پرسید: چی شد؟! پدر عراقیها را در آوردید؟ همهشان را ریختید بیرون یا نه؟! حاج آقا چه میدانست که این جنگ قرار است هشت سال طول بکشد، و من چه چیزها که ندیدهام.
انتهای پیام/ ۱۴۱
منبع خبر