مجاهدت

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس



گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «جان‌محمد؛ یعنی فدایی رسول الله…» این لقب را حاج قاسم به سردار جان‌محمد علیپور، فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت داده بود.

جان‌محمد علیپور متولد ۱۳۴۴ بود و ۱۵ ساله بود که شیپور جنگ تحمیلی زده شد. اهل اندیمشک بود و نمی‌توانست ببیند دشمن تا نزدیکی‌های شهرش آمده و او کاری نمی‌کند. تمام هشت سال را جنگید و وقتی خیالش از توپ و تانک‌های دشمن راحت شد، تصمیم گرفت به سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمل کند. فاطمه مریدی از اقوامشان در اندیمشک بود که به خواستگاری او «بله» گفت.

پاسدار بود و وقتی از سپاه بازنشسته شد، فرصت خوبی بود برای این که خستگی این همه سال را از تنش دور کند. همه چیز آرام و خوب بود و وقت ازدواج دوقلوهایش حسین و محسن رسیده بود که صدای شیپور دیگری از کیلومترها دورتر بلند شد. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) زیر آتش بود و جان‌محمد نمی‌توانست بنشیند و نگاه کند. لباس‌های رزمی‌اش را پوشید و راهی شد. سردار جان‌محمد علیپور که با ریش‌ها و موهای سپیدش می‌توانست کناری بنشیند و نگاه کند، آنقدر در سوریه ماند و جنگید تا مزد جهاد هست‌ساله‌اش را آنجا گرفت. البته درخواست‌هایش از همسرش که برای شهادتش دعا کند هم بی‌تأثیر نبود.

دوستان خوبمان در واحد تاریخ شفاهی موسسه شهید جواد زیوداری (اندیمشک) ما را با خانواده سردار شهید علیپور آشنا کردند؛ از ایشان خصوصا برادر عظیم مهدی‌نژاد و خواهر فاطمه میرعالی سپاسگزاریم. آنچه در چند قسمت می‌خوانید، حاصل گفتگو با همسر گرانقدر این شهید است. در این قسمت، با روند آغاز زندگی مشترک آقاجان‌محمد و همسرش آشنا می‌شویم…

قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید…

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!

**: در زمان عقد با هم صمیمی بودید؟ با هم ارتباط برقرار کردید؟

همسر شهید: فاصله عقد تا عروسی‌مان خیلی طول نکشید. در این فاصله هم همدیگر را ندیدیم. اسفند ۶۸ که این­ها آمدند برای خواستگاری، ۲فروردین ۶۹  عروسی کردیم. آن ­موقع خرم­آباد راهش مثل حالا اینقدر نزدیک نبود. ما آن زمان خرم‌آباد زندگی می‌کردیم. همان روز عروسی جهیزیه‌مان را هم از خرم‌آباد آوردیم اندیمشک.

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس
شهید علیپور در دوران جنگ / نفر اول از راست

**: جهیزیه ­تان مفصل بود؟

همسر شهید: نه؛ مامانم آن چیزهایی که احتیاج داشتم را برایم خرید. وسایل سنگین را بیش­تر مادرشوهرم خریدند.

**: مستقل نبودید؟

همسر شهید: نه. تا یک سال و چهار ماه توی یک اتاق با مادرشوهرم زندگی می‌کردم.

**: تاریخ عروسی را کی مشخص کرد؟

همسر شهید: بزرگ­ترها. چون عید نوروز و تعطیلی بود و به خاطر بچه­ها که درسشان شروع می‌شد، دوم عید عروسی‌مان را برگزار کردیم.

**: مراسم عروسی چطور بود؟ کجا برگزار شد؟

همسر شهید: برای عروسی، آرایشگاه هم رفتم. لباس عروس هم پوشیدم ولی با چادر و حجاب کامل بودم. همان چادر رنگی که برای نامزدی برایم خریده بودند را سر کردم.

یک چادر سفید بود که گل­های صورتی قشنگی داشت. عروسی خانۀ خواهرشوهرم بود و زمانی هم که توی ماشین نشستیم تا زمانی که آمدیم، چادر را از خودم دور نکردم. خانۀ پدرشوهرم و خانۀ خواهرشوهرم روبه­روی هم بودند. بعد از آن­ موقعی که مجلس فقط زنانه بود، چادرم را درآوردم.

مقبره حکیم ابوالقاسم فردوسی در کنار سردار شهید جام محمد علیپور و همسر

به رسم آن ­موقع ناهار را خانۀ خانوادۀ عروس بودیم و فامیل ما هم آنجا دعوت بودند. شام را فامیل­های داماد که اندیمشک بودند، دادند. آقاجان‌محمد می­گفت: «خداروشکر می­کنم که با اینکه سن کمی داری ولی این چیزها را خوب تشخیص میدی.» گفتم: «این تشریفات را دوست ندارم. دوست نداشتم با اون لباس عروس و وضعیت آرایش کرده بدون چادر و حجاب باشم.» وقتی بهش این را گفتم، خیلی خوشحال شد. بعد گفت: «خداروشکر می­کنم که این چیزها رو خودت رعایت می­کنی.»

**:زمانی که از آرایشگاه برگشتید، آقای علی­پور آمد سراغتان؟

همسر شهید: نه. دمِ در آرایشگاه در ماشین را باز کرد و نشستم.

**: می­توانستید جایی را ببینید یا چادرتان را آورده بودید کامل پایین؟

همسر شهید: خواهرشوهرم دستم را گرفته بود. ماشین هم که نزدیک بود، بالاخره سوار شدم.

**: آقای علی­پور چی پوشیده بود؟

همسر شهید: آقای علی­پور هم یک پیراهن سفید و کت و شلوار سورمه­ای پوشیده بودند.

**: زمانی که برگشتید از آرایشگاه تا خانه توی مسیر چیزِ خاصی بهتان نگفتند؟

همسر شهید: همه با هم صحبت می­کردیم؛ چون شوهرخواهرش راننده ماشین عروس (تاکسی) بود. خواهرش هم جلو نشسته بود. یکی از فامیل هم پیشمان بود. ماشین شلوغی بود. (با خنده)

شهید علیپور در گرما و سرما می جنگید

**: مراسم عروسی­تان چطور برگزار شد؟ مولودی­‌خوانی داشتید؟

همسر شهید: نه. فقط زن­های فامیل خودشان لری می­خواندند و و دست می­زدند و شادی می‌کردند.

**: از خانواده­ شما کسی به اندیمشک آمده بود؟

همسر شهید: چون ما فامیل بودیم، هیچ ­کس از خرم­آباد با من نیامد.

**: سخت­تان نبود؟

همسر شهید: چرا خیلی. من توی مسیر همش گریه می­کردم. طوری بود وقتی رسیدم اندیمشک بیشتر آرایش­‌هایم پاک شده بودند؛ از بس که گریه کرده بودم. چون ما فامیل­‌های پدریمان مشترک بودند مثلاً خالۀ پدرم پیشم بودند. عروس­های داییِ پدرم پیشم بودند. اگر آن­ها پیشم نبودند زیاد احساس غریبی و غربت می­کردم ولی چون با هم رفت ­و ­آمد داشتیم و خیلی زیاد صمیمی بودیم یک کمی از آن نگرانی­‌ام کم می­شد. خب رسم نداشتیم که مثلاً کسی با عروس بیاید. ناهار را هم که فامیل‌های عروس و همسایه­ها را ما دعوت کرده بودیم.

**: منزلتان بزرگ بود که عروسی را آنجا گرفتید؟

همسر شهید: عموم خانه­‌های خانوادۀ ما پیش هم بودند. حیاط بزرگی هم داشتیم. در اندیمشک هم مجلس زنانه خانۀ خواهر آقاجان‌محمد بود. مردها هم خانۀ دخترعموی آقای علی­پور توی همان خیابان نزدیک خودشان بود.

**: زمانی که خواستید بیایید پدر و مادرتان حس و حالشان چطور بود؟ گریه می­کردند ؟

همسر شهید: خیلی. دوتایی­شان ناراحت بودند.

سردار علیپور در نبرد سوریه

**: خب شما هم آنجا گریه می­کردید؟

همسر شهید: بله. خودم هم توی مسیر همش گریه می­کردم که «کسی با من نیست؛ می­خواهم کجا بروم؟»

**: نگفتید مثلاً خواهری یا برادری با شما بیاید؟

همسر شهید: خواهر و برادرهایم کوچک بودند.آن موقع هم رسم نبود کسی هم با عروس بیاید. بعد ما هم چون فامیل  نزدیک هم بودیم. فامیل­های پدری ام همه اینجا بودند و توی مراسم عروسی شرکت داشتند دیگر مامانم به آن­ها سفارش کرده بود که پیشم باشند.

**: توی مسیر که گریه می­کردید آقای علی­پور دل­داری نمی­دادند؟

همسر شهید: آنقدر بی صدا گریه می‌کردم و سرم پایین بود که هیچ ­کس متوجه نمی­شد. چرا مثلاً بین­راه می­گفت: «اگه چیزی می­خوای یا گرسنه­اته چیزی می­خوای یا آبی چیزی، بگو…» من گفتم: نه. اینقدر آرام گریه می­کردم که هیچ­ کس متوجه­ام نمی­شد. فقط وقتی آمدم خانه خودم، تعجب کردند. چون وقتی گریه می­کردم اشک­هایم را سریع پاک می­کردم و آرایشم خراب شده بود و از آنجا فهمیدند.

**: جلو نشسته بودند؟

همسر شهید: نه. مادرشوهرم جلو بود. بعد من و آقای علی­پور و عروس دایی پدرم عقب نشسته بودیم.

**: وقتی آقای علیپور شنید که گریه کردید و خودش متوجه شده بود، چی بهتان گفت؟

فاطمه مریدی: شلوغ بود. بعد که ما رسیدیم خانه من را گذاشت. تقریباً چند دقیقه­ای پیشم نشست. رفت توی جمع آقایان و دوست­هایش و فامیل­ها که بودند. بعد که دیگر رفتند، خانم­های فامیل آمدند و گفتند: «پس چرا اینجوری گریه کردی که آرایشت بریزه و دوباره یک آرایش دیگر بکنی.» دوباره آرایش شدم. دیگر دوست­های خودم که اینجا هم­کلاسی بودیم آمدند پیشم. چشمم خورد به آن­ها و فامیل­های نزدیک و دیگر یک ­کم فراموش کردم. ولی دوباره وقتی نگاه می­کردم این همه فامیل خودشان دوباره اشک­هایم می­آمدند. ناراحت می­شدم ولی دیگر چاره­ای هم نداشتم. باید تحمل می­کردم این دوری را.

دوست­هایم باهام صحبت می­کردند و فامیل­های خواهرشوهرم می­گفتند: اینقدر دیگه گریه نکن روز عروسیته.» باهام صحبت می­کردند. یکی برایم آب می­آورد، یکی چای، یکی… خیلی دورم بودند. یک لحظه­ تنهایم نمی­گذاشتند. مثلاً می­گفتند: «گریه نکن الان زشت میشی!»

سردار علیپور در نبرد سوریه

**: شما عروس چندم آن خانواده بودید؟

همسر شهید: دوم. من زمانی که ازدواج کردم برادر بزرگتر آقاجان‌محمد سه­تا بچه داشتند. دوتا دختر داشتند و یک پسر. وقتی که من ازدواج کردم پسر برادرشوهرم هشت، نُه ماهش بود.

**: قبل از این که این بار بیایید اندیمشک چند سال قبلش آمده بودید اندیمشک برای زندگی؟

همسر شهید: بله. سال ۶۰  آمدیم اندیمشک. تا سال ۶۵ هم بودیم. بعضی وقت­ها که مامانم عصبانی می­شود از یک چیزی، به بابام می­گوید: «تو دیگه اواخر جنگف ترسیدی!»

پدرم وقتی کوچک بوده در شش ماهگی، مادرش را از دست داده است. شش سالش بوده که پدرش را هم از دست داده است. بعدِ فوت مادرشان، پدرش با خاله­اش ازدواج می­کند و دو تا دختر گیرش می­آید. دوتا خواهر داشته که پدربزرگم هم به رحمت خدا می­رود. پدرم شش سالش بوئ. دخترها هم به مرور که کوچک بوده­اند، فوت می­شوند. پدرم خودش تنها بود وابستگیِ عجیبی به ما داشت. فقط می­گفت از اندیمشک دورشان کنم که مبادا اتفاقی برایشان بیفتد. دیگر روی این حساب بود که رفتیم به خرم آباد. پدرم همیشه به من می­گفت: «تو مادرمی، تو خواهرمی.» کوچک هم که بودم هیچ ­وقت من را به عنوان یک دختر صدا نمی­زد.

**: یعنی رابطه­تان اینقدر صمیمی بود.

همسر شهید: بله. برادرم را هم همین­طور دوست داشت. می­گفت: «من هیچ­کسی جز شما ندارم.» عمو داشت، دایی داشت، پسردایی­هایی داشت، دختردایی­هایی داشت؛ تا دلت بخواهد فک و فامیل زیاد داشت، ولی چون خودش برادر و خواهر نداشت تمام امید پدرم به ما بود. ما بچه­ها برادر، خواهر، پدر و مادرش شده بودیم،. من یادم می­آید یک شب که توی خیابانِ پرتو بودیم. پدرم شب توی نهضت نگهبان بود که بمباران شد. خدا را شاهد می­گیرم این را خود پدرم می­گوید: «من اینقدر بُدو آمدم که داشتم این­جور بُدو بُدو می­کردم، خوردم به یک آقایی.» یعنی باور کنید می­گوید: «نفهمیدم طرف چی شد. افتاد؟ نیفتاد؟» همین­جوری ول کرده بود، آمده بود که ببیند چه بلایی سر ما آمده… وقتی آمد و دید ما سالم هستیم فقط گریه می­کرد که این همسایه­هایمان نشسته بودند دور بابام هِی می­گفتند: «آقای­مریدی توروخدا بگو چی شده؟!» می­گفت: «خداروشکر می­کنم که اتفاقی برای بچه­هام نیفتاده.»

مادرم اصلاً راضی نبود که دوباره برگردیم خرم­آباد ولی چون مرتب اندیمشک بمباران می­شد و اواخر جنگ هم بمباران‌ها بیشتر شده بود، مجبور به این کار شدیم. پدرم هم خیلی استرس و نگرانی داشت. می‌گفت: «بریم خرم­آباد حداقل بمباران یک کم کمتر است. من تمام دار و ندارم همین بچه­ ها هستن… حاضرم خودم فدایی­شون بشم ولی بچه­هام اتفاقی براشون نیفته. سال ۶۹ که ازدواج کردیم و آمدم اندیمشک، خرداد سال۷۰ ما رفتیم اهواز. حسین و محسن را هم داشتم. حسین و محسن هفت ماهشان بود.

سردار علیپور در حرم رضوی

**: آقای علی پور چند روز بعد از عروسی رفتند سرکار؟

همسر شهید: دوم فروردین که روزِ عروسیمان بود تا روز چهاردهم که آن ­موقع رسم بود بیایند عروس را دوباره خانواده عروس ببرند، آقاجان‌محمد پیش من بود. چهاردهم مامانم و فامیل­ها و دایی­ها و خاله­ها آمدند دنبالم. بعد از آن آقای علی­پور رفته بود سرکار. یک هفته­ ده روزی هم آنجا ماندم و بعد دوباره خودش و خواهرهایش و مادرش و پدرش و فامیل­هایش آمدند دنبالم. ناهار را خانۀ ما بودند و دوباره برگشتیم. وقتی هم که برگشتیم او شنبه صبح می­رفت سرکار و چهارشنبه بعدازظهر برمی­گشت.

**: از دوم تا چهاردهم که آمدند سراغتان و بردندتان خرم­آباد، به آقای علیپور وابستگی پیدا کرده بودید؟ یعنی آن صمیمیت زن و شوهری ایجاد شده بود؟

همسر شهید: بله.

**: سخت­تان نبود بخواهید بروید خرم ­آباد؟

همسر شهید: نه. خیلی سخت هم نبود. (باخنده) وقتی که باهاش صحبت می­کردم می­گفتم: «من فردا فلان ساعت چند مثلاً پلدخترم هستم.» می­گفت: «یعنی اینقدر ذوق داری که بری پیش مامان و بابات و منو تنها بذاری؟» می­گفتم: «ذوقِ رفتن دارم، ولی قصد ناراحت کردن تو رو هم ندارم.» دیگر فکر کنم یک هفته­ای شاید هم کم­تر آنجا ماندم.

**: توی این چند روز اخلاقشان دیگر دست­تان آمده بود؟ چون شما دوران عقدتان زیاد نبود که بخواهید خیلی بشناسیدشان.

همسر شهید: بله. اخلاقش خیلی خوب بود. آقای علی­پور از همان اوایل که ما شروع کردیم به صحبت کردن خیلی روی حجاب تاکید داشتند. می­گفت: «من تنها چیزی که آزارم میده بدحجابیه.» و خداروشکر من هم رعایت می­کردم. مثلاً وقتی که ازدواج کردیم و آمدیم زیرِ یک سقف می­گفت: «من دوست ندارم بعضی خانم­ها نسبت به نامحرم‌های فامیل،‌بی‌تفاوتند و حجابشون رو رعایت نمی‌کنن.» من هم موافق حرفش بودم و همیشه مراقب حجابم بودم.

**: از نامحرم‌های فامیل کس یدر خانه‌تان هم بود؟

همسر شهید: توی خانۀ مادرشوهرم، چهارشنبه و پنج­شنبه خواهرهایش با شوهرهایشان می­آمدند. برادرشوهر مجردی هم توی خانه داشتم.

سردار علیپور در دوران دفاع مقدس / نفر اول از چپ

**: این که در خانه باید حجاب کامل هم می‌داشتنی، سخت نبود؟

همسر شهید: نه. من عادت کرده بودم. لباسِ مرتب و آستین بلند و روسری سرم بود. برادرشوهرم صبح که می­رفتند سرکار، غروب می­آمدند. خسته و کوفته بودند. دیگر وقتی دور یک سفره جمع می­شدیم، شامی چیزی می­خوردیم، بعدش من می­آمدم توی اتاق خودمان. توی اتاق خودم می­خوابیدم. از اول هفته تا چهارشنبه که تنها بودم. پدرشوهر و مادرشوهرم هم توی یک اتاق بودند.

**: رفتارتان با مادرشوهر چطور بود؟ با همدیگر صمیمی بودید ؟

همسر شهید: بله. من و مادرشوهرم خیلی به هم احترام می ­گذاشتیم. حرفش را گوش می­کردم. من همیشه مادرشوهرم را با مادر خودم مقایسه می­کردم. مثلاً می­گفتم: «اگه مادرم جارو بزنه، خسته میشه.» بعد دیگر خودم دست به کار می‌شدم. تا وقتی که حسین و محسن را باردار شدم و نمی­توانستم کاری بکنم. وگرنه هرکاری از دستم برمی­آمد برایشان انجام می­دادم. مثلاً پخت ­و پز، جارو. آن ­موقع هم این­جور نبود که لباس­شویی همه داشته باشند؛ لباس­هایشان را هم می­‌شستم.

* گفتگو: زهرا بختور / تنظیم: میثم رشیدی مهرآبادی

*ادامه دارد…

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس
شهید علیپور در دوران جنگ / نفر اول از راست



منبع خبر
خروج از نسخه موبایل