مجاهدت

بیان راز چهره مصمم شهید حججی هنگام اسارت در وصیت‌نامه‌اش


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید مدافع حرم «محسن حججی» روز ۲۱ تیر ۱۳۷۰ در نجف آباد اصفهان به دنیا آمد.

وی برای نخستین بار در سال ۱۳۹۴ و چند روز مانده به محرم به سوریه اعزام شد و در اربعین حسینی به ایران بازگشت. دومین اعزام او روز ۲۷ تیر ۱۳۹۴ بود.

شهید حججی در روز دوشنبه (۱۶مرداد ۱۳۹۶) به اسارت داعش در آمد. پس از دو روز اسارت در روز چهار شنبه (۱۸ مرداد ۱۳۹۶) در منطقه تنف سوریه به دست جنایت کاران داعشی به شهادت رسید و سر او از تنش جدا شد. 

مطالب زیر خاطراتی چند از والدین گرانقدر این شهید است از کتاب «زیر تیغ» که خاطراتی است از شهید محسن حججی به اهتمام علی اکبری مزدآبادی که انتشارات «یا زهرا (سلام الله علیها)» آن را منتشر کرد.

از بچگی علاقه زیادی به امام حسین (ع) داشت

مادر شهید درمورد بچگی پسر خود نقل می‌کند: محسن از همان اول بچه اذیت کنی نبود. چه زمانی که باردار بودم و چه بعد از به دنیا آمدنش. وقتی سر او باردار بودم، چند بار قرآن را ختم کردم. از بچگی علاقه زیادی به امام حسین (ع) داشت. در همه مجالس مذهبی او را با خودم می‌بردم. هفت ساله بود که زیارت عاشورا را یاد گرفت و از حفظ می‌خواند.

قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، بدون اینکه ما چیزی بگوییم، صبح‌ها از خواب بلند می‌شد و نمازش را می‌خواند. روزه هم می‌گرفت. ماه رمضان که می‌شد، از برای سحری او را صدا می‌زدم تا روزه نگیرد؛ اما بدون سحری روزه می‌گرفت و همین مرا مجبور می‌کرد که سحر بیدارش کنم. بزرگتر که می‌شد، خیلی روزه می‌گرفت.

درخواست شهید حججی از مادر خود/ مبادا با بی‌تابی دل دشمن را شاد کنید

اگر شبهه‌ای در دین داشت، می‌رفت و آن را دنبال می‌کرد

پدر محسن در مورد دقت پسر خود در مورد واقعه کربلا گفت: محسن از همان اول بچه ننه نبود. همیشه دوست داشت دنبال من بیاید. مادرش از اینکه این بچه به من وابسته است، خوشش می‌آمد و خوشحال بود. وقتی نوجوان بودم، او را همراه خودم به مجالس مذهبی و منابر می‌بردم.

یک روز جایی بودیم که در آن بحث کاروان اسرای کربلا شد. حین صحبت ما، یک دفعه محسن حرفی زد که بحث ما را تکمیل کرد. باور نمی‌کردم که این چیز‌ها را بلد باشد. از او پرسیدم: بابا، این حرف‌ها را از کجا می‌دانی؟

گفت: در مقتل نوشته شده است.

اگر شبهه‌ای در دین داشت، می‌رفت و آن را دنبال می‌کرد. از نجف‌آباد به اصفهان می‌رفت. حتی در قم نزد علما می‌رفت و تا شبهه برایش حل نمی‌شد، دست بر نمی‌داشت.

نسبت به نماز اول وقت، اهمیت زیادی قائل بود. اذان که می‌دادند، به هر مسجدی که سر راهش بود، می‌رفت و نماز می‌خواند. در این زمینه پشتکار و جدیت داشت.

از اینکه رضایت داده‌ام برود، خیلی خوشحال شد

مادر شهید در مورد رضایتی که از اعزام محسن به سوریه در سفر مشهد داد، گفت: ماه رمضان بود. محسن ۱۰ روز مرخصی گرفت و من، پدر و همسرش را با قطار به مشهد برد. کار او در این ۱۰ روز نماز، زیارت عاشورا و حرم رفتن بود. ما فقط او را سحر و افطار می‌دیدیم.

روز‌های آخر که دیگر سحر و افطار هم نمی‌آمد و در حرم می‌ماند. دائم هم به من می‌گفت: مامان، تو را به خدا دعا کن یک بار دیگر قسمت من شود، بروم.

شبی که رضایت گرفت، شب قدر بود؛ شب بیست و یکم ماه رمضان. آن شب داخل یکی از صحن‌ها بودیم که محسن برایم پیامک فرستاد و خواسته بود که دعا کنم قسمت او بشود برود.

آنجا گریه‌ام گرفت. رو به درگاه خدا کردم و گفتم: خدایا، هر طور که صلاح و مصلحت خودت است، همان شود. حال که آنقدر دلش می‌خواهد برود، جور کن برود و نزد حضرت زینب (س) روسفید شود؛ اما نمی‌خواهم شهید شود.

وقتی که او را دیدم، به او گفتم: مادر، امشب واقعاً برایت دعا کردم که بروی؛ اما نمی‌خواهم شهید شوی.

از اینکه رضایت داده‌ام ببرود، خیلی خوشحال شد.

بار اول که از سوریه بازگشت، شهادت را در چهره محسن دیدم

پدر شهید نقل می‌کند: بار اول که از سوریه بازگشت، شهادت را در چهره محسن دیدم. زمان جنگ دوستان زیادی داشتم که شهید شدند و اینگونه چهره‌ها برایم آشنا بودند؛ اما تصور نمی‌کردم خلوص و بندگی محسن تا این حد شده باشد.

چهره محسن شبیه چهره دوستان شهیدم شده بود که در شب‌های عملیات دیده بودم. یک پسردایی داشتم که او هم در جبهه بود. یک روز در منطقه به او گفتم: مهدی، خیلی عوض شدی. امروز فرداست که شهید بشوی.

گفت: نه، فرقی نکردم.

فردا صبح که به خط رفت، خبر شهادتش را آوردند. من این‌ها را دیده بودم. می‌فهمیدم که حال و هوای محسن روز به روز دارد تغییر می‌کند؛ اما خودم را به آن راه می‌زدم.

بخشی از وصیتنامه شهید حججی به شرح زیر است:

«بسم الله النور…

صلی الله علیکِ یا اماه یا فاطمة الزهرا (س)

سلامٌ علیک

… نمی‌دانم چه شد که سرنوشت مرا به این راه پرعشق رساند… نمی‌دانم چه چیز‌هایی عامل آن شد… بدون شک شیر حلال مادرم، لقمه حلال پدرم و انتخاب همسرم و خیلی چیز‌های دیگر در آن اثر داشته است… عمری است شب و روز را به عشق شهادت گذرانده‌ام…

همسر عزیزم؛ زهرا جانم؛ اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، بدان به آرزویم که هدف اصلی‌ام از ازدواج با شما بود، رسیدم و به خود افتخار کن که شوهرت فدای حضرت زینب (س) شد…

پدر عزیزم؛ همیشه و در همه حال الگوی زندگی و مردانگی‌ من تو بوده و هستی. اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، زمانی را مقابل خود فرض کن که حسین بن علی (ع) در کنار جگرگوشه‌اش علی‌اکبر (ع) حاضر شد…

مادر عزیزم؛ ام‌البنین (س) چهار جوان خود را فدای حسین (ع) و زینب (س) کرد و خم به ابرو نیاورد. حتی زمانی که خبر شهادت پسرانش را به آن دادند، باز از حسین (ع) سراغ گرفت…

پس اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، همچون ام‌البنین (س) صبورانه و باافتخار فریاد بزن که مرا فدای حسین (ع) و حضرت زینب (س) کرده‌ای و مبادا با بی‌تابی خود دل دشمن را شاد کنید…»

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خروج از نسخه موبایل