نماد سایت مجاهدت

شوق آخرین پرواز

شوق آخرین پرواز


گروه استان‌های دفاع‌پرس- زنجان: سرم همیشه رو به بالا بود، رو به آسمان آخر پدر آنجا بود، لای ابرها، همیشه وقتی که دلتنگ بودم می‌گفت، جای دلتنگی به آسمان نگاه کنم، او خواهد فهمید؛ و وقتی پدر نبود من همیشه با آسمان دردو دل می‌کردم، مادر گفته بود پدر کارش خیلی حساس و مهم است و باید بیشتر سر کار باشد و کمتر خانه، مادر برای ما پدری می‌کرد در نبودش می‌گفت دوست دارد شریک ثواب پدر باشد ولی…

من همیشه ترس را از نگاه مادر می‌خواندم از آن ترس‌ها ک پشتش کلی دعا برای سلامتی و بازگشت دوباره پدر به خانه بود، بچه بودیم، اما حسش را می‌فهمیدیم از نگاه منتظرش به در، از اضطرابش وقتی صدای زنگ تلفن به صدا درمی‌آمد و از دعای طولانی بعد از نمارش و خیلی چیز‌های دیگر.

ما بزرگ‌تر شدیم و مادر و پدر پیرتر، اما پدر همچنان در سفر بود و شوق دیدارش در دل ما، انقدر از حس خوب خدمت گفت و گفت تا دل همه ما برای کارش و راهش رفت من هم با او هم مسیر شدم، من هم دلم میخواست مثل پدر کاری برای مردم خودم کنم، مادر باز مثل همیشه، چون کوه پشتیبان ما و تصمیم من شد.

آن روز، اما حال و هوای پدر و خانه فرق داشت، چشمان پدر مثل ستاره می‌درخشید انگار شوق حادثه داشت، مثل کودکی که قرار باشد بزرگترین آرزویش به واقعیت بپیوندد، رفت مانند پرنده‌ای که پس از سال‌ها اسارت با درب‌های باز قفس‌اش مواجه شده است و حالا شوق پرواز باعث شده دست از پا نشناسد.

پدر که رفت دیگر بازنگشت، نامش زیرنویس اخبار شد، شهادت کلمه‌ای که نامش را زیباتر کرده بود، رفته بود به مردم دورترین منطقه کشورش خدمت کند، حالا به پدر عنوان شهید خدمت داده بودند و همه شهر از او سخن می‌گفتند. شهر بوی غم داشت، صدای گریه و شیون در هر کوچه و برزن به گوش می‌رسید، اما مادر گفته بود مبادا سست شوی و دشمن را از سست شدنت شاد کنی.

پدر بازگشته بود، این بار هم به جای آسمان برای دیدنش به زمین می‌نگریستم به تابوتی که به سه رنگ پرچم کشورم آراسته شده بود، نام «بهروز قدیمی» کنار قرمزی کلمه شهید چقدر بییشتر می‌درخشید، عکس پدر روی تابوت لبخند می‌زد زیر تابوت را خودم گرفتم، میخواستم پدر بداند و ببیند، می‌دانم این بار از آسمان ما را نظاره می‌کند می‌خواستم بداند راهش ادامه دارد.

انتهای پیام/ 

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خروج از نسخه موبایل