«بیژن کریمی» آزاده دوران دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در شهرکرد، با اشاره به نحوه اسارت خود بهدست نیروهای بعثی، اظهار داشت: سال ۱۳۶۶ در عملیات «والفجر ۱۰» که یکی از عملیاتهای صعبالعبور بود، شرکت داشتم. زمانی که عملیات آغاز شد، رزمندگان ایرانی مسیری بسیار طولانی را به صورت طنابی و در یک ستون حرکت کردند تا به منطقه عملیاتی رسیدیم، درحقیقت حدود پنج تا شش ساعت پیادهروی انجام دادیم تا به منطقه اصلی انجام عملیات برسیم.
وی افزود: زمانی که عملیات «والفجر ۱۰» آغاز شد، درگیری بسیار شدیدی میان نیروهای ایرانی و دشمن بعثی رخ داد؛ روز بعد از آغاز عملیات و در ساعات اولیه صبح، من از ناحیه پا به شدت مجروح شدم و حین عقبنشینی مختصری که رزمندگان ایرانی انجام دادند نیز مجدداً چند تیر از تیربار دشمن به ناحیه پا، کتف و کمرم اصابت کرد و از تپهای که بر روی آن قرار داشتیم، به سمت پایین حرکت کردم و همین موضوع نیز شدت جراحات و خونریزیام را افزایش داد و موجب بیهوشیام شد.
کریمی ادامه داد: زمانی که به هوش آمدم، گمان میکردم حدود ۲ تا سه ساعت به خواب رفتهام؛ اما درحقیقت پنج روز در منطقه عملیاتی بهصورت بیهوش حضور داشتم، صدای ضعیف موسیقی و همهمه افرادی که به سمت من در حرکت بودند، به گوشم خورد؛ به همین دلیل سعی کردم با ایجاد سر و صدا توجه آنها را به سمت خود جلب کنم؛ اما زمانی که این افراد به من نزدیک شدند، متوجه تفاوت نوع پوشش آنها شدم.
این آزاده دفاع مقدس تصریح کرد: یکی از نیروهای عراقی با دیدن شدت جراحات بنده، از محلی که حضور داشتم دور شد، نفر دوم که فرد جوانتری بود، با نگاه دقیق به پیکر بنده، با خود فکر کرد با این حجم از جراحت امکان زنده ماندنم وجود ندارد و نارنجکی که به همراه داشت را در دست گرفت، ضامن نارنجک را خارج کرد و آن را بر روی بدن من قرار داد؛ اما نارنجک به سمت گودالی که در کنار بنده وجود داشت، حرکت کرد و بلافاصله پس از افتادن در این گودال منفجر شد و موج این انفجار حرکت شدیدی به بدنم وارد کرد و صدای سوت مداومی نیز در گوش خود احساس کردم.
وی اضافه کرد: نیروی عراقی که قصد کشتن بنده را داشت، زمانی که مشاهده کرد نارنجک در گودال افتاده و منفجر شده است، به سمت من بازگشت و شخص اولی که در ابتدا از من فاصله گرفته بود نیز به سمتم حرکت کرد و طی بحثی که با نیروی دیگر عراقی داشت، متوجه شدم شخص اول از ابتدا قصد کشتن من را نداشته است؛ پس از این صحبت من را در پتویی که به همراه داشتند، قرار دادند و این آغاز راه اسارت من بود.
کریمی با اشاره به خاطرهای از دوران اسارت خود، گفت: زمانی که در اسارت نیروهای بعثی عراق بودم، تصمیم گرفتیم در ایام دهه فجر گروه سرودی تشکیل دهیم؛ البته انجام این کارها ممنوع بود و به برای انجام آن نیز مشکلات فراوانی وجود داشت؛ چراکه با اطلاع نیروهای عراقی، شکنجههای سختی در انتظار افراد برگزارکننده بود؛ اما با این وجود بنده بههمراه چندنفر دیگر از رزمندگان اسلام تمرینات خود را به دور از چشم سایر اسرای ایرانی آغاز کردیم؛ چراکه قصد داشتیم با اجرای سرود، هموطنان اسیر خود را شگفتزده و خوشحال کنیم.
این آزاده دفاع مقدس ادامه داد: روزی که برای اجرای سرود در نظر گرفته بودیم، فرا رسید و در جایگاهی که از قبل تعبیه شده بود، قرار گرفتیم؛ اما با شروع سرود یکی از رزمندگان اخطار داد که نگهبان عراقی نزدیک آسایگاه است؛ بههمین دلیل سرود قطع شد و پس از دور شدن نگهبان، ادامه سرود اجرا شد؛ البته این قطع شدن سرود ۲ تا سه بار حین اجرا رخ داد؛ اما با این وجود اجرای سرود برای رزمندگان اسلام که در اسارت به سر میبردند، بسیار دلنشین بود.
وی بیان کرد: اواخر جنگ تحمیلی و در سال ۱۳۶۷، نیروهای عراقی برای اینکه تعداد اسرای ایرانی را جهت تبادل با اسرای خود افزایش دهند، تلاش بسیاری میکردند و حتی از شهرهای کردنشین خود نیز مانند «سلیمانیه» اسرایی را بهعنوان اسیر ایرانی به اردوگاه منتقل میکردند، در میان این افراد، شخصی با سن حدود ۷۰ سال و از اهالی اطراف سلیمانیه عراق وجود داشت که بسیار باهوش بود.
کریمی افزود: روزی مقرر بود تا فرمانده کل اردوگاههای تکریت بازدیدی از اردوگاه ما داشته باشد که تدارکات ویژهای برای او درنظر گرفته شده بود و چند روز پیش از زمان حضور او، به تمامی نیروهای عراقی و اسرا آمادهباش اعلام شده بود، مقرر بود زمانی که فرمانده عراقی وارد اردوگاه شد، یک فرد از اسرای ایرانی دستور نظامی دهد و تمامی افراد در هرجایی از محوطه اردوگاه قرار دارند، پا بر زمین بکوبند و در همان جایی که حضور دارند، بنشیند و سر خود را پایین بگیرد.
این آزاده دفاع مقدس ادامه داد: زمانی که فرمانده عراقی درحال بازدید از اردوگاه بود و از مقابل ما گذر کرد، یکی از اسرای ایرانی از پیرمرد کرد عراقی خواست تا به افسر عراقی نزدیک شود و صورت او را ببوسد! در همین زمان پیرمرد عراقی برخاست و به سمت افسر عراقی حرکت کرد؛ اما افسر عراقی گمان کرد که این فرد قصد حمله به او را دارد، به همین دلیل فرار کرد و محافظان نیز پشت سر افسر عراقی و پیرمرد کرد درحال دویدن بودند تا اینکه یکی از اسیران ایرانی نیت واقعی پیرمرد اسیر را بیان کرد و افسر عراقی از دویدن ایستاد. این یکی از خاطرات شیرین من از اسارت است که موجب خنده تمامی اسرا شد.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است