به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «غلامرضا علیزاده» از آزادگان سرافراز جنگ تحمیلی است که در دفاع مقدس از غواصان کارآمد گردان یونس لشکر ۱۴ امام حسین (ع) بود.
وی در جریان مأموریتی که فرماندهی دستهای ۱۶ نفره از غواصان را بر عهده داشته، مجروح و اسیر شده و نزدیک به چهار سال در اردوگاه تکریت ۱۱ با دیگر اسرا، شکنجهها و سختیهای طاقتفرسایی را تحمل میکند.
وی در کتاب خاطرات خود با عنوان «فرار از خود»، به بیان حال و هوا و واکنش اسرای ایرانی در برابر خبر رحلت جانسوز بنیانگذار انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره) پرداخته که بهمناسبت سالروز رحلت ایشان منتشر میشود:
«چهاردهم خرداد بعد از غروب و اقامه نماز در آسایشگاه نشسته بودیم و میخواستیم غذایمان را تقسیم کنیم و بخوریم که روی صفحه تلویزیون عراق نوشت: خبر فوری! و بعد خبر رحلت امام خمینی (ره) را اعلام کرد.
همه برای چند لحظهای شوکه شده و ناباورانه هرکدام بیهدف به یک نقطه خیره شده بودیم و حالمان را نمیفهمیدیم. فقط به سر و سینه میزدیم و گریه امانمان نمیداد! در اسارت و آن وضعیت بلاتکلیفی که ما داشتیم و مفقود حساب میشدیم و هر آن امکان داشت ما را قتل عام کنند، خبر فوت امام (ره)، ضربه بزرگی بر روحیه ما بود.
فرقی هم نمیکرد که چگونه آدمی باشیم، چون ما کسی را داشتیم که اصلاً نماز نمیخواند و ظاهراً مقید به هیچ چیزی نبود و خدا و پیغمبر و هیچ چیزی را قبول نداشت، ولی حتی چنین افرادی هم در فقدان امام (ره) گریه میکردند.
لباس سبز رنگ بهجای مشکی
عراقیها میترسیدند که ما را از آسایشگاه بیرون بیاورند. بچهها آن شب را نخوابیدند و فقط گریه و عزاداری میکردند و به سرشان میزدند و زیارت عاشورا میخواندند. یکی یکدست پیراهن سبز به ما داده بودند که حالت پشمی و زمستانه بود. چون لباس مشکی نداشتیم، آنها را بپوشیم.
بچهها هماهنگ کردند و گفتند اگر فردا آمدند، آمار بگیرند، باید همه لباس سبز بپوشیم و همین کار را تقریباً همه ۷۰۰ نفر هر دو بند انجام دادیم. آمدند و آمار را گرفتند و چیزی نگفتند.
اما آن روز خیلی حساس شده بودند و چون امکان شورش میدادند؛ نگهبانهای اتاقک دکلها را اضافه کرده بودند و تانکها و پی. ام. پیها را آوردند و دور اردوگاه دور میزدند. با این کار ما ضمن اعلام عزادار بودنمان به آنها فهماندیم علیرغم تلاشهای مختلفشان در ایجاد تفرقه بین ما، حول مسائل اصلی و اساسیمان هیچ اختلاف و تشتت آراء نداریم و همه با همیم.
واقعاً عراقیها وقتی همه ما را سبزپوش دیدند، تعجب کرده بودند و برایشان سؤال پیشآمده بود که چرا اینها که اینجا اینهمه در سختی و شکنجه هستند، هنوز رهبرشان را عاشقانه دوست دارند و همه یک دست آمدند و در رحلت او عزا دارند؟
قبل از برگزاری مراسم عزاداری امام (ره) با همکاری منافقین آسایشگاهها و شناسایی درازمدت آنها بر روی بچههای شاخص و کار درست و فعال، از بند و آسایشگاه آنها را جدا کردند و به استان دیاله و اردوگاه بعقوبه بردند.
بعثیها معتقد بودند؛ این افراد خطرناکاند و تمام تحرکات خاص علنی و مخفیانه با مدیریت پنهان اینها هدایت میشود و باید برای کنترل بیشتر، آنها را به اردوگاه دیگری منتقل کرد.
بعد از آنکه به فرمانده اردوگاه خبر دادند که ایرانیها همه با لباس تیره بیرون آمدهاند؛ فرمانده اردوگاه هم آمد و آمار گرفت و طبق معمول ما نشستیم و سرهایمان پایین بود. گفتند: سرها بالا!
میدانم امام خمینی رهبرتان بوده و ناراحتید و میخواست از ما دلجویی کند و بهنوعی تسلیت گفته باشد. ادامه داد: بالاخره این اتفاق افتاده است و مرگ دست خداست. یکی را جان میدهد و یکی را جان میگیرد. در واقع میخواست ما را آرام کند که مثلاً ما کاری نکنیم که باعث شورش و دردسر شود و اینها نتوانند به مافوقشان جواب بدهند که چرا نتوانستید اردوگاه را کنترل کنید.
بعد گفت: حالا چرا لباس سبز پوشیدهاید، همهجا مشکی میپوشند. یکی از بچهها گفت: ما لباس مشکی نداشتیم. اگر پارچه مشکی دارید، بدهید تا بالای در آسایشگاهها بزنیم. اگر اجازه عزاداری به ما میدهید که برای رهبر فقیدمان عزاداری هم بکنیم.
گفت: نه من اجازه این کار را ندارم که بخواهم به شما اجازه بدهم. بعد به علی زابلی گفت: اسمت چیست؟
گفت: علی.
گفت: چرا لباس سبز پوشیدی؟
گفت: رهبرم فوتشده است و بر من و بر تمامی مسلمین جهان لازم است که عزادار باشند و مشکیپوش باشند. فکر کردی من میترسم و میگویم لباس نداشتم! نه من تا چهلم و حتی تا سال امام (ره) هم که اینجا باشم و این لباس را داشته باشم، آن را میپوشم و برای او عزاداری میکنم و چون شما نمیگذارید با صدای بلند ما عزاداری کنیم، در دلمان محزون و غمزدهایم و عزاداری میکنیم.
(فرمانده اردوگاه) گفت: شما با سبز پوشیدن چه دلخوشی دارید؟ شما اینجا زندانی هستید و مسئولانتان اصلاً به فکرتان نیستند! چرا شما میخواهید اینجا برای آنها عزاداری کنید؟
میخواست ما را دلسرد کند. درصورتیکه اینها اصلاً اثر نداشت. یکی از بچهها را بلند کرد و گفت: تو که رهبرتان را قبول نداشتی، چطور شده است که در فقدانش عزاداری؟
گفت: او رهبر مملکت من بود و اینها هم هموطن من هستند و من هم باید همدرد اینها باشم. اگر من مثل اینها نباشم، پس با شما چه فرقی میکنم، درست است که یک چیزی میگویم، ولی دلیل نمیشود که من رهبرم را به شما بفروشم.
فرمانده اردوگاه دید انگار جوابهای دندانشکنی میدهند و بحث فایده ندارد. برای همین رها کرد و رفت و گفت: در آسایشگاههایشان حبس شوند. جیره غذا و آبشان را هم نصف کنید. هر طور هم که میخواهید، آنها را بزنید.
از فردای فوت امام (ره) خیلی ما را اذیت کردند و ما را به آسایشگاه فرستادند و در ر ا قفل کردند و رفتند. آن روز را غذا به ما ندادند و شب هم نان برایمان نیاوردند. حتی آب هم نبود که بخوریم. یک تانکر گذاشته بودند که قدری آب مانده برای وضو داشت که همان روز تمام شد.
عزاداری نگهبان عراقی برای رحلت امام (ره)
بچهها همه نشستند و قرآن و نماز خواندند. عراقیها هم هر دو ساعت میآمدند و آمار را میگرفتند. شب که شد، عراقیها تا صبح نیامدند. بچهها زیارت عاشورا را زمزمه کردند و بعد یکی از بچهها به نام ضیایی از همدان که صدای خیلی خوبی هم داشت؛ نوحه و مصیبت از امام حسین (ع) خواند.
نگهبان آن شب که اسمش را به یاد ندارم، یکی از بچههای شیعه بود و نوحه را گوش میداد و گریه میکرد و خودم دیدم که غمزده سرش را به پنجره گذاشته است. اولش بچهها ترسیدند، بعد گفت: نه ادامه بدهید. من هم عزادارم.
برای ۱۰ دقیقه، یک ربع این اتفاق افتاد. چون او هم میترسید. اگر بعثیها میفهمیدند که دارد برای امام (ره) گریه میکند، شاید او را آتش میزدند و میسوزاندند. در این موضوعات با کسی شوخی نداشتند و اگر کوچکترین خطایی از نگهبانهای خودشان سر میزد، قابل اغماض و چشمپوشی نبود.
وقتی این اتفاق افتاد و نگهبان عراقی آمد و گریه کرد، اصلاً حال و هوای آسایشگاه فرق کرد و ضیایی صدایش را قدری بالا برد و در حد یک ربعی، آرامآرام بچهها سینه زدند. تا اینکه نگهبان اشاره کرد که تمامش کنید.
منافقین هم که برنامه تلویزیونیشان از تلویزیون عراق پخش میشد، خیلی اظهار شادی میکردند. بچهها هم گفتند: حتی اگر کتک هم بخوریم، باید تلویزیون را خاموشکنیم.
تلویزیون را که خاموش کردیم، عراقیها هیچ عکسالعملی نشان ندادند و چیزی نگفتند که لباسهای سبزتان را دربیاورید. عراقیها تنها کاری که از ترسشان کردند، این بود که ما را از آسایشگاه بیرون نیاوردند. آنهم به این دلیل بود که میترسیدند شورش شود و درواقع داشتند احتیاط میکردند که با مشکل بزرگتری مواجه نشوند وگرنه با عزاداری ما مشکلی نداشتند و چندان مخالف نبودند.
چند روزی این کار آنها طول کشید و بعد غذایمان را آوردند. البته در این چند روز هر آسایشگاه فقط پنج دقیقه وقت داشت که به دستشویی و حمام برود و بیاید. کمکم کتک زدنشان هم کمتر شده بود و بچهها هم آرامتر و ساکتتر شده بودند و در خود فرورفته بودند؛ اما قبل از آن ما را به بهانههای مختلف و بی بهانه میزدند. مثلاً چرا از پنجره نگاه کردی؟ همین را بهانه میکردند و همه را میزدند.
دوباره برای چهلم امام لباس سبزها را پوشیدیم که کاری نداشتند. تابستان بود و هوا گرم و این لباسها هم ضخیم بود. ولی بچهها تحمل میکردند. تا اینکه چهلم امام (ره) هم تمام شد و وضعیت بهطرف عادی شدن پیش رفت.
منبع:
فضلالله صابری، رضا اعظمیان جری، فرار از خود، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۳۶۸، ۳۶۹، ۳۷۰، ۳۷۱، ۳۷۲، ۳۷۳
انتهای پیام/ 118
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است