مجاهدت

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس



گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش اول از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) زندگی می‌کردند.

**:‌ در اینترنت فقط گزارش مراسمی بود که شما به همراه دختران عزیزتان (سمیرا، سارینا و ستایش) در آن ‌شرکت کرده و چند جمله‌ای درباره همسر بزرگوارتان گفته بودید. امروز خدمت شما رسیدیم تا با این شهید عزیز بیشتر آشنا بشویم. برای آشنایی اولیه از تولد ایشان برایمان بگویید تا به بقیه سئوالات برسیم…

همسر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. من احمدی، همسر شهید خادم‌حسین جعفری هستم. شهید، متولد سال ۱۳۵۵ بودند. شغلشان هم کشاورزی بود و خیار درختی می‌کاشتند.

**:‌ کجا کشاورزی می‌کردند؟

همسر شهید: پیشوای ورامین…

**:‌ تاریخ شهادتشان را بفرمایید که بدانیم موقع شهادت چند ساله بودند.

همسر شهید: ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ به شهادت رسیدند. یعنی وقتی که شهید شدند حدود سی و نه سالشان بود.

**:‌ چه زمانی از افغانستان به ایران آمدند؟

همسر شهید: ۱۳ ساله بودند که برای کار به ایران آمدند اما تنهایی و بدون خانواده.

**:‌ اهل کجای افغانستان بودند؟

همسر شهید: منطقه شهرستان در ولایت دایکندی که وسط افغانستان است. خودم چون متولد ایران هستم ولایت‌های آنجا را خوب نمی شناسم.

**:‌ اما اصالتا افغان هستید…

همسر شهید: بله، پدر و مادرم افغان هستند.

**:‌ پدر و مادرتان اهل کجا بودند؟

همسر شهید: فقط می دانم اهل منطقه‌ای هستند به نام «بندر».

**:‌ چه زمانی به ایران آمدند؟ کجا ساکن شدند؟

همسر شهید: جزو اولین گروه‌هایی بودند که بعد از انقلاب، مهاجرت کردند و فکر کنم سال ۱۳۵۹ آمدند. اول به مشهد آمدند و سه چهار سالی آنجا ساکن شدند. بعدش هم به منطقه ورامین آمدند.

**:‌ شما متولد چه سالی هستید و کجا به دنیا آمدید؟

همسر شهید: من سال ۱۳۶۳ در ورامین به دنیا آمدم.

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس
تصویری از روز عروسی شهید خادم‌حسین جعفری

**:‌ خانم احمدی! شما کِی ازدواج کردید؟

همسر شهید: سال ۸۳ بود که با آقاخادم ازدواج کردم.

**:‌ یعنی شما ۲۰ ساله و شهید جعفری ۲۸ ساله بودند. تقریبا ۱۱ سال هم با هم زندگی کردید.

همسر شهید: ابتدای سال ۹۳ رفتند سوریه و یک سال رزمنده بودند. یک سال بعد از آن هم شهید شدند.

**:‌ در این یک سال، چند اعزام رفتند؟

همسر شهید: سه اعزام رفتند و در چهارمین اعزام شهید شدند. هر بار که می‌رفتند حدود سه ماه آنجا می‌ماندند.

**:‌ کار کشاورزی را کلا رها کردند؟

همسر شهید: قبل از این که به سوریه برود در کار کشت خیار درختی بود. بعد از آن هم کشاورزی را رها کرد و کلا همه توجهش به سوریه بود. حدود یک ماه در ایران می‌ماند و دوباره می فت. در این مدت مرخصی، با یکی از پادگان‌های سپاه در جلیل‌آباد همکاری داشت و کارهای بنایی و عمرانی‌شان را انجام می داد.

**:‌ کسی که همسر و سه فرزند دارد، ‌برایش سخت است که تغییر شغل بدهد. بیشتر دنبال این هستیم که بدانیم چه شد کارشان را رها کردند و رفتند به سوریه… در کشاورزی درآمد خوبی داشتند؟ خودشان صاحب‌کار بودند؟

همسر شهید: بله، درآمد بالایی داشتند. زمین می‌گرفتند و با صاحب‌کار، به صورت ارباب‌رعیتی کار می‌کردند. زمین و آب از صاحب‌کار بود، کاشت و برداشت و نگهداری هم با ایشان. کشت خیار درختی در منطقه پیشوا و ورامین به‌نام و معروف است. کار پرزحمتی است اما درآمد فوق‌العاده و عالی دارد.

**:‌ پس وضع مالی‌شان خوب بود و مشکل مالی نداشتند.

همسر شهید: بله، شکر خدا وضع مالی‌شان خیلی خوب بود و هیچ مشکل مالی نداشتیم.

**:‌ زندگی شهید جعفری تثبیت شده بود و از نظر درآمد هم می‌فرمایید وضع خوبی داشتند؛ برای خیلی‌ها این سئوال ایجاد می شود که این تغییر وضعیت و ندیدن دو سه ماهه بچه‌ها  مگر سخت نیست؟ شما می‌دانید علت این تغییر چه بود؟

همسر شهید: بعد از کشت و کار، شهید جعفری یک سفر به افغانستان رفتند. من موافق رفتنشان نبودم. گفت می خواهم بروم آنجا را ببینم و کارهایی دارم. بعد از آن گفتند من سمت هرات یک زمینی خریده‌ام و چهار دیواری می کنم و برمی‌گردم و بچه‌ها را با نظر شما می بریم تا هم تفریحی کرده باشیم و هم آنجا، خانه‌ای برای خودمان بسازیم. ما چوم افغانستان را ندیده بودیم، خیلی مشتاق بودیم به آنجا برویم. شرایط مهاجرها در ایران خیلی رو به راه نیست که راحت بتوانند بروند و بیایند. مشکلات اقامتی و پاسپورتی هم دارند که اذیت‌شان می‌کند. به همین خاطر که نمی‌توانستیم برویم خیلی دوست داشتم این اتفاق بیفتد.

ایشان رفتند افغانستان و زمین را خریدند. چهار دیواری کردند و زنگ زدند که من در راهم و دارم می‌آیم.

**:‌ این سفر چقدر طول کشید؟

همسر شهید: چیزی بیشتر از یک سال…

**:‌ بچه‌ها که کوچک بودند… شما در این یک سال،‌ تنها بودید؟

همسر شهید: بله،‌ خودم هم یک تولیدی کوچک لباس در خانه داشتم و خیاطی می‌کردم. از درآمد کشاورزی مقداری برای مخارج خانه گذاشته بودند و خودشان به افغانستان رفته بودند. بعد از مدتی آمدند و خیلی خوشحال بودیم از بازگشتشان. تلفنی تماس داشتیم اما نبودنشان برایم خیلی سخت بود. بعد که آمدند حدود دو هفته بیشتر نماندند و دوستانشان آمدند به دیدنشان. چند نفر از دوستانشان جزو رزمندگان اولیه فاطمیون بودند. با هم بیرون می رفتند و دید و بازدیدها ادامه داشت. بین این رفت و آمدها، حرفش را انداخت که «من خیلی دوست دارم به سوریه بروم.»

**:‌ شما تقریبا با آن سفر یک ساله، از نظر روحی ‌آمادگی‌ سفرشان به سوریه را هم داشتید…

همسر شهید: بله، ‌اما من چیز زیادی از سوریه نمی دانستم. خبر نداشتم که برای چه می روند و چه کاری می کنند. البته می‌دانستم که آنجا جنگ است. شرایط افغانستان را هم برایم توضیح داده بود که طالبان و گروه‌های تروریستی شیعیان را اذیت می کنند و زن‌ها و بچه‌ها را می کشند. بعد می‌گفت شرایطی که در سوریه هست، چندین برابر وخیم‌تر و بدتر از افغانستان است. همین طوری کم کم توضیح می‌داد و من هم کنجکاو می شدم. می پرسیدم تو از کجا می‌دانی؟ شاید این‌ها واقعیت نباشد… می‌گفت: نه،‌ واقعیت است.

خیلی مثل الان گوشی‌های هوشمند و اینترنت به راه نبود که همه در جریان خبرها باشند.

**:‌ اساسا ممنوعیت خبری بود و کسی از سوریه خبر خاصی منتشر نمی کرد…

همسر شهید: مدام می‌گفت دوستان من می روند و می گویند حرم حضرت زینب در خطر است. گروه‌هایی هستند که می‌خواهند آنجا را تخریب کنند. آدم هایی هستند که اصالتشان معلوم نیست و نمی شود فهمید اهل چه کشوری هستند. خیلی در مورد این قضیه در خانه صحبت می کرد.

من هم می گفتم نگو که می خواهی بروی. من مخالفم. الان بعد از یک مدت طولانی از افغانستان آمده‌ای و بچه‌ها کوچکند و من هم دیابت دارم و مریض احوالم. خلاصه خیلی اصرار داشتم که نرود. البته او مدام حرفش را می زد و ما هم گوش می کردیم. اما وقتی می گفت شاید من بروم،‌ همه‌مان مخالفت می‌کردیم.

**:‌ در یک سالی که افغانستان بودند، کلا کار کشاورزی را کنار گذاشتند؟

همسر شهید: بله، کلا به کشاورزی نمی‌رسیدند.

**:‌ یعنی آنجا در افغانستان درآمدی داشتند؟

همسر شهید: آنجا درآمدی نداشتند. فقط زمینی گرفتند و یک ملک مسکونی را برای خودمان سر و سامان دادند.

**:‌ پس یعنی هم درآمد نداشتند و هم از پس‌اندازشان مصرف می‌کردند…

همسر شهید: بله. اینجا برادرانشان همان زمینی که کشاورزی می کردیم را گرفتند و کار را شروع کردند. خودم هم تولیدی داشتم و کار می کردم.

**:‌ برادرهای شهید سهمی به شما می‌دادند؟

همسر شهید: بله،‌ زمین ۳۰۰۰ متری هرات را هم شهید جعفری گرفته بودند و قرار بود برادرهایشان هم هر کدام در حد توانشان خانه‌ای بسازند.

**:‌ شما در کارگاهتان چه چیزی تولید می‌کردید؟

همسر شهید: من شلوارِ کت مردانه می‌دوختم.

**:‌ دوخت شلوار مردانه کار سختی است…

همسر شهید: بله،‌ در منزل،‌ خودم، ‌خواهرزاده‌ام و برادرم همکاری می کردیم. درآمدش هم عالی بود. آن زمان تورم بالا نبود و درآمدش قابل توجه بود.

**:‌ به هر حال شما با رفتن حسین‌آقا به سوریه مخالفت کردید…

همسر شهید: بله،‌ من کلا از سفری که به افغانستان رفته بودند خیلی سختی کشیده بودم. یک بچه خیلی کوچک داشتم؛ خودم هم دیابت داشتم. دختر کوچکم مریض احوال بود و مجبور بودم کار هم بکنم.

**:‌ علت دیابتتان چه بود؟

همسر شهید: دیابت بارداری بود اما هفت سال طول کشید! دخترم هم تازه به دنیا آمده بود و چون من انسولین مصرف می کردم،‌ غده تیروئیدش در گلو رشد نکرده بود و مشکل حاد داشت و هر چه بیمارستان می بردیم، می گفتند باید عمل بشود. عملش هم پنجاه پنچاه بود چون ممکن بود فلج بشود. خیلی من را نگران کرده بود. من می‌گفتم با این شرایط راضی نیستم به سوریه بروی. من در این یک سالی که نبودی خیلی اذیت شدم…

وقتی فهمید مخالفم، جلوی من حرف رفتن را نمی زد. ولی دورادور می دیدم که گوشی‌اش زنگ می خورد. گوشی نوکیای ساده داشت. بیرون می رفت و حرف می زد. می پرسیدم چرا توی خانه حرف نمی زنی؟! می گفت دوستانم هستند، کار خصوصی دارند… گوشی‌اش را که قطع می کرد، می آمد و دوباره حرف رفتن دوستانش را می زد و با حسرت می‌گفت: دوستانم فردا اعزام می شوند… خودخوری می کرد و ناراحت بود. دلش آرام و قرار نداشت. از اینجا می رفت خانه مادرش و به مادر و خواهر و برادرش واقعیت را می‌گفت. می‌گفت زن و بچه من به خاطر مدتی که نبودم،‌ راضی نمی شوند بروم سوریه اما شما راضی باشید که من می‌خواهم بروم.

**:‌ خانواده شهید جعفری هم به ایران آمدند؟ چون شما فرمودید تنهایی به ایران آمدند…

همسر شهید: بله، تنهایی آمدند و ۱۰ سال ایران بودند اما بعدش خانواده‌شان آمدند. وقتی ما ازدواج کردیم،‌ یکی دو سال می‌شد که خانواده شان به ایران آمده بودند.

**:‌ و در همین منطقه ساکن بودند؟

همسر شهید: بله. در پیشوا ساکن بودند… مادرشان هم رضایت نداشتند و می گفتند خطرناک است اما با اصرار توانسته بود آن‌ها را راضی کند. آنها کاملا در جریان رفتنش بودند اما من اصلا خبر نداشتم و راضی نبودم. دلهره داشتم و می‌گفتم خطرناک است. حقیقتا به فکر خودم بودم و نگران بودم با سه دختربچه چه کار کنم؟

خیلی اصرار داشت و روزی گفت من می‌خواهم بروم جایی سمت شمال کشور. کار یک ویلا را با برادرانم برداشته‌ام… در جوشکاری هم خیلی مهارت داشت. گفت: برادرهایم کارهای مختلف این ویلا را گرفته‌اند. ما به شمال می‌رویم و احتمالا یک ماه دیگر برمی‌گردیم. من هم خیلی پیگیر نبودم. قَسَمش داده بودم و او هم قَسَم خورده بود که سوریه نمی‌رود. گفت:‌ به خدا سوریه نمی روم…

رفت وگوشی‌اش خاموش شد. هر چه زنگ می زدم، می‌گفت در دسترس نیست! دو روز از رفتنش می‌گذشت. با خودم می گفتم شمال که خیلی دور نیست. گه‌گاهی باید آنتن بدهد! تازه اگر گوشی آقاخادم جواب نمی‌دهد، گوشی برادرش که باید آنتن بدهد.

بعد از چند روز رفتم منزل مادرشوهرم. دیدم با تعجب نگاهم می کنند و حرفی نمی زنند. دیدم برادران شوهرم آنجا هستند. تعجب کردم که آقاخادم کجا رفته. وقتی تعجب من را دیدند، ‌گفتند: مگر نمی‌دانی؟ گفتم: ‌نه… اما دیگر کسی حرفی نزد. به خواهرشوهرم گفتم: تو را به خدا بگو آقاخادم کجا رفته؟ خیلی نگرانم. گفت: زن‌داداش! باید ما را ببخشی. به ما گفته بود به تو چیزی نگوییم. آقا خادم رفته سوریه. آمد اینجا و با ما خداحافظی کرد و گفت شما چیزی نگویید. من خودم که به سوریه برسم، با خانمم تماس می‌گیرم…

**:‌ با آنها کامل خداحافظی کرده بود؟

همسر شهید: بله،‌ حتی شب قبل از اعزام هم به خانه مادرش رفته بود و شام را آنجا خورده بود. رضایتشان را هم کامل گرفته بود. من اما به خاطر بهانه‌گیری دخترهایم راضی نمی‌شدم. دختربچه‌ها خحیلی وابسته بودند و بی‌قراری می کردند. به همین خاطر بی‌خبر رفتند سوریه!

بعد از یک هفته رسیدند سوریه و از آنجا تلفن کردند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس
تصویری از روز عروسی شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر
خروج از نسخه موبایل